مولانا جلال الدین محمد بن بهاء الدین حسین خطیبی بلخی که در غرب معروف به رومی می باشد یکی از بزرگترین مغزهای بشریت است و در زبان و سخنوری فارسی با وجود اینکه اعتنایی به قافیه و آرایش لفظ نداشت یکی از شاعران بسیار زبان آور ، سخنگو و سخنور زبان فارسی است به نحوی که هنگام مطالعه دیوان شمس یا مثنوی احساس می کنید در مقابل یک اقیانوس قرار گرفته اید . او آثار خود را پس از چهل سالگی بوجود آورده و تا چهل سالگی تمام علوم رایج عصر خود از قبیل عربی ، اصول ، معقول و منقول و فقه را از پدرش آموخت . مولانا همانند پدرش در تصوف نیز کار کرده بود و بعد از فوت او نزد یکی از بارزترین شاگردان پدرش به نام برهان الدین محقق تَرمَذی ، تحصیلات و تحقیقات را تکمیل کرد و بعد خود به کمال رسید و استاد شد ، می گویند حدود سیصد طلبه نزد او علوم دینی را می آموختند .
تصوف مولانا و پدرش با اتفاقی که بعد برای او افتاد از زمین تا آسمان تفاوت کرد زیرا روزی در بازار قونیه با درویشی بنام شمس الدین ملک داد تبریزی معروف به شمس تبریزی آشنا شد ، شمس در مولانا انقلابی بوجود آورد که در بَسته او را از علم قال به علم حال وارد کرد . این برخورد به نحوی مولانا را مجذوب نمود که تمام درس فقه و مدرسه و شاگردان را رها کرد و زندگی و افکار او را 180 درجه چرخانید . مولانا ساعت ها و روزها را صرف مباحث صوفیانه با شمس می کرد بطوریکه او تا روز مرگ وقتی آفتاب و روشنایی را می دید به یاد شمس می افتاد و سخنان آتشین می گفت .
کلیه اثرات او در 25 سال آخر عمر او بود و مثنوی محصول ده سال آخر عمر مولاناست که ابتدا دفتر اول مثنوی و بعد از دو سال توقف پنج دفتر دیگر را سرود و مثنوی شریف او حاصل هِمَّت حسام الدین چلبی ( یکی از مریدان او ) می باشد . مثنوی کتابی بی آغاز و بی پایان می باشد یعنی بدون مقدمه است و پایانش مُأخره ندارد .
مولانا هیچوقت نام خود را در اشعارش نیاورده و دیوانش که بیشتر غزل است با تخلص شمس و مثنوی را هم بدون نام خود سروده و بیشتر از صلاح الدین زرکوب و بخصوص از حسام الدین چلبی نام برده است می فرماید :
ای ضیـاء الحق حُسام الدین تُوی که گذشت از مه به نورت مثنوی
گـردن ایــن مثنـوی را بسته ای می کشی آنجا که تو دانسته ای
بهرحال در 12 سال آخر عمرش این دریای حقایق و معارف مثنوی را که با هیچ یک از کتاب های عرفانی قابل مقایسه نیست سروده است و با اینکه این همه به تفصیل و با کمال ایجاب نوشته شده باز باید روی هر بیت دقّت و تفکّر کرد تا به مطلبی که موردنظر مولانا بوده راه بُرد .
در هر حال جلال الدین چهارده ساله بود که با پدر مهاجرت کرد و یک سال و اندی در سفر بودند . ابتدا زیارت حج کردند و آنگاه به آسیای صغیر رفتند که سرزمین امن تری بود نخست در شهر لارنده و سپس در قونیه مقیم شدند . مولوی مابقی عمرش را در قونیه گذرانید که هنوز بر جای است.
بهر حال منظور اینست که یک چنین سرنوشتی در انتظار مولانا بود یعنی کنده شدن از وطن ، سفر طولانی بیش از یک سال، رفتن به کشور غریبه و ساکن شدن در آن با وجود یک اقلیت بسیار نیرومند فارسی دان ها در آن دیار لذا او از این لحاظ احساس غربت چندانی نداشت ولی در هر حال از سرزمین خود کنده شده بود و چنین استعداد سرشاری در چنین وضع و محیطی پرورده شد و از اینکه دیباچه مثنوی با جدایی « نِی از نیِستان » شروع می شود به نظر عده ای یکی از علت های آن زندگی شخصی خود مولوی نیز بوده است .
بشنو این نِی چون شکایت می کند از جدائی ها حکایت می کند
کَـز نیستـان تـا مـرا بُبریده انـد از نَفَیرم مرد و زن نالیده اند
این حکایت جدایی فرد از ریشه خویش است ، از سامان خود . او البته مفهوم بزرگتری را که سرنوشت بشریت باشد هدف می گیرد ولی بی ارتباط با زندگی شخصی خود و نیز جدایی از تمدُّن و وطن خانوادگی او نیست . منظور اینکه هم در زندگی شخصی او تأثیرگذار بوده و هم در طرز فکری که برای او حاصل شده است بنابراین می توان گفت که مولانا پدیده خیلی مخصوصی است . حادثه دومی که برای او پیش آمد و می توان آن را هجرت از اندیشه ای به اندیشه ای خواند آن است که او یکباره از یک عالم معتدل سنتی به یک دوران پر شور وارد می شود یعنی در واقع یک نوع انفجار شخصیتی در او پیدا می گردد . سپس از فضای آن غزلیات خیلی آتشین و خاص که روزگاری را در بر می گیرد بیرون می آید و به مثنوی می رسد ده سال آخر عمرش در مثنوی می گذرد که یک دوران پختگی است . دورانی که همه چیز در او جمع شده، تجربیات سفر ، تجربیات اقامت در یک کشور بیگانه ، درس خواندن ها (چندی در حلب ، در سوریه و لبنان فعلی) ، آمیزش با اقوام مختلف زیرا شهر قونیه یک شهر چند قومیتی شده و در آن بقایای تمدُّن رومی با تمدُّن اسلام و تمدُّن ایران آمیخته شده بود).
در شهر قونیه چند زبان رایج بود . زبان یونانی که بقایای رومی ها بود ، زبان عربی که زبان دین بود ، زبان فارسی که زبان فرهنگ و تمدن بود و زبان ترکی که زبان حکومت ترک ها بود و همینطور آمیختگی مذهب و فرهنگ ها .
مولانا راهش را در جریان های مختلف نشان می دهد زیرا یک سلسله دستورالعمل های جزئی در مثنوی هست که می گوید چطور باید زندگی کرد ؟ چه کارهایی را باید و چه کارهایی را نباید انجام داد ؟ ابتدا آنچه واجب می باشد اینست که انسان هر چه بیشتر این بار تَن را سَبک کند و فقط در حد نیاز زندگی را به راه ببرد . خود زندگی مولوی هم دستخوش اضداد است زیرا درونش از تناقض خالی نیست . در زندگی عادی یک گذران زاهدانه دارد . یک تن لاغر ، خیلی کم خوراک ، کم خواب و همه آن چیزی که انسان واقعی به نحوی به طرفش تمایل دارد ، می گوید باید آن را سبک کرد تا بلکه بتواند آن قالبی را که لازمه گشـایـش روح است وسیع تر کنـد و به این غنـای روحی و معنوی میدان بدهد . ایـن دستورالعمل را در مـوارد مختلف بـا تمثیل های متعدد و گاهی خیلی شیرین به کار می برد با آن طنز مخصوصی که خاص خود اوست و آن به طور کلی گذراندن اصل در مقابل فرع است، باطن در مقابل ظاهر ، راست در مقابل دروغ و گذراندن آنچه که اصول و مبانی زندگی است در مقابل فروع زندگی . همچنین می آید به ماجراهای دیگری که از طریق داستان مطرح می شوند بدینصورت که انسان تا چه اندازه می تواند با خود صادق باشد یعنی دو رنگ نبوده و با خود دائماً در جدال درونی نباشد بلکه بتواند به یک نوع آرامش درونی دست یابد .
کتاب مولانا معجون عجیبی است از شیدایی و فرزانگی ، در غزلیات جنبه شیدایی می چربد اما در مثنوی سعی بر آنست که جنبه عقلانی غلبه کند. در هر حال مخلوط عجیبی است از شور و شیدایی با عقل و فرزانگی . باید اشاره کنیم به اینکه چرا عقل و خرد عادی در مثنوی اینقدر مورد بی لطفی قرار می گیرد یعنی در جاهای مختلف به علم و عقل و تفکر انسجامی ، یک تازِش سخت می شود .
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
چرا اینطور است ؟ انسان نخست خیال می کند مولوی ضد آن چیزی می باشد که همه بشریت به دنبال آن بوده است و آن را ستایش کرده و آن عقل است ، همان چیزی که در شاهنامه به عنوان خرد اینقدر حرفش به میان آمده و قطب و راهنمای حیات بشری شناخته شده ؛ چرا اینطور باید باشد ؟ در واقع سوال غم انگیزی است . می توان چنین تصور کرد جامعه به گونه ای حرکت کرده بود که عقل امتحان بدی بدهد برای اینکه عقل در خدمت زورمندان ونقشه کش ها بوده ، در خدمت کسانی بوده که می خواستند عامه و زیردستان را پایمال کنند .
او می گوید عقلی که « عقل معاش » شناخته شود و دائماً به دنبال پول ، به دنبال نفس دویدن و نقشه های کاسب کارانه طرح کردن است مطرود می باشد و اما عقل کل ، عقل متعالی و عقلی که گره های زندگی را می گشاید آن را می پذیرد . این تفاوت در مثنوی پدیدار است .
در دوران مولوی تقریباً از کارساز بودن خرد امید بریده شده است . او به سمت عشق یعنی موتور زندگی می آید . او میل دارد که بتواند موتور زندگی را روشن کند تا آن را به طرف یک هدف نجات بخش حرکت دهد در حالیکه در دوره گذشته و در دیدگاه فردوسی ، یک چاره جویی آرام از طریق خرد می توانست این کار را انجام دهد ولی در این دوران ( مولانا ) چنان اوضاع و احوالی است چنان جنگ های داخلی ، فرقه ای ، بهم ریختگی ، شهر بندان ، انواع ناامنی ها و بهره کشی از مردم ضعیف شایع شده است که دیگر آن روش گذشته کار ساز نمی نماید یعنی یک چاره جوئی آرام کارساز نیست بلکه باید موتوری روشن شود تا بتواند کاری بکند ، آن موتور عشق است که دامنه ای بسیار وسیع و مفهوم گسترده ای دارد . فرض بر این است که شخص در آن باید از همه چیز خودش بگذرد تا بتواند به همه چیز برسد . در واقع برای رسیدن به یک دست آورد و یک هدف بزرگ که از طریق عشق به دست می آید بایستی تمام تعلقات خودخواهانه و لذت های زندگی را رها کند . می توان گفت سراپای زندگی مولوی معطوف به عشق است یعنی تنها نجات را از این طریق می داند که داستان آن مفصّل است که این عشق چه چیز است و شامل چه چیزهایی می تواند بشود ، پس دیده می شود که تفاوت زمان و سیر تاریخ به چه نحو جلو رفته و انسان را به جایی رسانده که باید پاک باخته باشد تا بتواند به دست آورنده شود .
عشق چه می کند و مقصد چیست ؟ انسان به کجا می خواهد برسد ؟ انسان به آنجا می خواهد برسد تا آن موانع که بر سر راهش بوده و زندگی را آنقدر ناقص و ناشاد کرده برداشته شود . اینست که به یک وادی خاص رو می نهد یعنی وادی ای که قابل تصور است ولی به معنای واقعی دست یافتنی نیست یعنی هر چه بیشتر از تسلط تَن کم کردن و بر نیروی روح افزودن که این کار ظاهراً فقط از طریق تخیّل ممکن است . البته به دنبال آن یک روش زندگی هم می آید که گویا منظور بیشتر « جُستَنْ » باشد نه یافتن .
مولوی زیبایی بشری و عینی جهان بیرون را ناشی از پرتوی زیبایی کل و از خدا می داند ، می گوید اصولاً گرایشی که انسان به طرف زیبایی دارد برای این است که پرتو آسمانی بر آن افتاده و انسان بر اثر دیدار این پرتو به یاد عالم بالا می افتد .
بشر دو راه برای رسیدن به مقصد در نظر داشته ، یکی راه خردورزی یعنی آرام آرام پند گرفتن از تجربیات زندگی ، گذشته ها و تاریخ و دنیای بیرون، دیگر نوعی روش جهشی است یعنی قانع نیست که این بستر را آرام آرام ، پله پله و مرحله به مرحله طی کند بلکه مایل است یک حرکت جهشی داشته باشد برای اینکه به مقصد برسد . این حرکت جهشی است که گفته اند از طریق عشق تأمین می شود یعنی انسان همه چیز خود را در یک کاسه وسط بگذارد به امید آن که به مقصد نهایی دست یابد.
این دو روش جدا هستند ولی در حقیقت یک هدف را دنبال می کنند . هدف یافتن یک راه حل نهایی برای زندگی انسان می باشد . « خرد ناب » اصطلاح خاص است یعنی دریافت خارج از معمول مسائل یعنی برتر رفتن و فرا رفتن از مسائل متداول اما واقعیت این است که همه اینها را در دایره ظرفیت دریافتی خودمان درنظر می گیریم . انسان خارج از ظرفیت دریافتی خود چیزی نمی تواند به دست آورد . منتها این ها را دو نوع می توان تصور کرد یکی اینکه ظرفیت دریافتی ما در این دایره ممکن حرکت کند یعنی راه حل عملی ببینیم برای هر چه که دریافت می کنیم دیگر آنکه فراتر می رود و می رود تا دایره ناممکن یعنی آنچه که آرمان نامیده می شود البته آرمان هم وابسته به انسان است ولی امکانات عملی برای آن در برابر چشم نیست یعنی انسان آرزو می کند که یک روزی به آن برسد یا اینکه آرزو می کند ای کاش این امکانات در دسترس بود مثلاً انسان همیشه آرزوی پرواز داشته ولی هیچ وقت تصور نمی کرده روزی ممکن است از طریق ابزار و وسایلی بتواند از زمین کنده شده و به آسمان برود . این چیزی است که در گذشته آرمان بوده ولی امروز به واقعیت در آمده ، موارد دیگری هم موجود هست مانند اسرار کائنات که از نظر علمی انسان امروزی تا اندازه زیادی به آن رسیده است لذا بعضی گفته اند منظور از خرد ناب یا خرد برتر در این حدود است یعنی می خواهد بر فراز ممکنات راه حلی برای زندگی انسان پیدا کند .
در خاتمه راجع به کفر و ایمان بیتی از ایشان ذکر می کنیم ، آنجا که می فرماید کفر و ایمان به هم می رسند یعنی در سطح بالا در فراتر از سطحی که ما عادتاً می اندیشیم ، این دو یکی می شوند .
کفر و ایمان نیست آنجائی که اوست زانکه او مغز است وین دو رنگ و پوست
چاپ شده در شماره 71 مجله نرگسزار بهبهان - دی و بهمن سال 1394
منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران