می دانید که سرنوشت بزرگان ما جز در مواردی نادر و استثنایی پس از مرگ و گاه قرن ها بعد از آنها و به دست کسانی که قادر به درک جامعی از آثار آنها نبوده اند نوشته شده است . تذکره های شاعران در روزگاران گذشته هرگز به عنوان یک سند تاریخی ، تألیف و تدوین نمی شده و چنین انتظاری از آنها مطرح نبوده است بنابراین روایاتی که از گذشتگان در دست داریم آنچه درباره حافظ و بزرگان دیگر به ما می دهد بیشتر شنیده های راویان یا حدس و گمانی است که با هم و با سخنان و اندیشه های این بزرگان هماهنگ نیست . یک نگاه کلی به برداشت ها و نتیجه گیری های محقق بزرگ دکتر محمد معین از صدها راویان حکایت که از حافظ دارد معتقد است در منابع و تذکره های قدما کمتر روایت معقول و قابل اعتمادی درباره وقایع زندگی حافظ می توان یافت . آنچه با اطمینان می توان گفت فقط این است که نام حافظ « شمس الدین محمد » بوده و نام پدر و مادر و بستگانش را هم نمی دانیم . برای آگاهی از دانش و تحصیلات او بیش از هر منبع دیگر باید به محتوای دیوان او تکیه کنیم و عمر او به احتمالی قوی بین شصت تا هفتاد سال بوده است . آنچه درباره سیر و سلوک او در منازل تصوف نوشته اند نیز برداشت هایی است از کاربرد اصطلاحات صوفیان در دیوان او بی آنکه در همان ابیات به این نکته واضح توجه کنند که او با صوفی گری خانقائی نظر موافقی نداشته است این هم که او را مدرس تفسیر و حدیث گفته اند باز هم از منبع معتبری تائید نمی شود و سخن کوتاه این که حافظ با سطح بالای تفکر ، دانش و تیزهوشی که در غزل هایش می بینیم وجودی است برتر و متعالی تر از این مراتبی که در چشم عوام مایه حرمت و بزرگی است . اگر بخواهیم تصور یا تصویری از سیمای معنوی و روحانی حافظ پیش چشم خود داشته باشیم درباره خط فکری او به گفته بزرگان به شرح زیر بصورت اختصار باید توجه نمائیم .
در مورد حافظ خرافـات زیادی گفته شده مثلاً راوی او را در بیـرون شیراز به درون چـاه مرتاض علی می فرستد تا چهل شب بی هیچ ترس و بیمی از مـار و عقرب در ته چاه عبادت کنـد و ناگهان شبی همه معـارف بشری به او ابلاغ و در سینه او ثبت می گـردد . چـاه مرتاض علی در بـالای کـوه چهل مقـام کـه ظاهراً در قدیم زاهـدی بـه نـام علی در آن زندگی می کرده است می باشد که هنوز عوام می پندارند آن زاهد حضرت علی (ع) بوده است . برای چنین راوی ، شناخت واقعی حافظ محال است چون انسان های کوچک همه مسائل را اسطوره ای می کنند و نمی توانند بفهمند که یک انسان هم می تواند با مطالعه و اندیشیدن و البته با نبوغ خود چنین افکاری داشته باشد و یا مثلاً در ابیات حافظ یک دختر بلند بالای شیرازی را که هرگز وجود نداشته شاخ نبات می نامند و او را در پیش روی خواجه شیراز چنان به رقص می آورند که در نماز هم یاد خم ابروی او خواجه را رها نمی کند لذا حافظ را باید چنان که بوده است بشناسیم و روایات قدما و افسانه ها را باور نکنیم .
اگر به سراغ دلق ، خرقه ، خانقاه و صومعه می رود می بینیم که آن واژه ها را هم با لحن طنز به زبان می آورد . به کار بردن واژه های صوفیانه با صوفی بودن خیلی فرق دارد همانطوریکه تربیت انسانی و روحانی مکتب تصوف نیز گاه با آنچه در بسیاری از خانقاه ها جریان داشته متفاوت بوده و این که سخن از طلب عشق ، حیرت ، فنا و بقا در شعر حافظ هست او را صوفی خانقاه نمی کنـد اما معانی عارفانه در بسیاری از غزل ها مطرح است و حافظ بی گمان تربیت انسانی مکتب عرفان را می پسندد و می ستاید.
خاصه ممتاز شخصیت حافظ این است که او خود را شناخته است ، می داند کیست و نمی خواهد جز آن باشد یا بنماید . باید کسی به این نقطه رهایی و آزادگی رسیده باشد تا چون او بی باک به هرچه نادرستی و ناراستی است ، بتازد . حافظ با هر که مردم را بفریبد سر جنگ دارد و سلاح او کلامی است پر از طنز و شوخ طبعی اما برنده ، نافذ و به یاد ماندنی . مردی را می بیند که به نام درویشی و طریقت صوفیان ، دکان ریا و فریب باز کرده است زبان خود او و اصطلاحات صوفیان را می گیرد و با همان سلاح زاهد و واعظ را می بیند که در کوچه و بازار ، مستان نیمه شب را به چوب می بندد .
حافظ از می خوارگی حرف می زند ، چرا ؟ که در نظر او گناه می خوارگی و مستی بهتر از طاعتی که به روی و ریا باشد ، او گناه بودن مستی را رد نمی کند اما برای چنین گناهی که آزار کِسَش در پی نیست ، آسمان را به زمین نمی آورد ، سخن از می خوارگی در کلام او ، ستایش لااُبالی گری و بدمستی نیست و به صراحت می گوید که این یک مقایسه است :
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
اینکه حافظ خود مِی خوارگی هم می کرده ؟ یا فقط برای مقابله با ریا حرف آن را می زده یک بحث جنبی است که به آن هم می رسیم . مفهوم و الفاظ « مِی و مِی خوارگی » سلاح حافظ در مقابله با ریاکاران است . ریاکار ، در نظر او کسی است که دروغ بگوید و قیافه حق به جانب داشته باشد ؛ یک واعظ ، یک زاهد ، یک صوفی ، یک حاکم ، یک معلم ، یک کارگزار مالی حکومت یا یک کاسب بازار .
بله حافظ شاعر است ، یک شاعر استثنایی که جلوه های هنر او برای همیشه در فرهنگ بشر می ماند اما فقط یک شاعر نیست او یک انسان متعهد و مسئول است که نمی تواند از کنار درماندگان و ستمدیدگان جامعه بگذرد و فقط به فکر این باشد که با صلۀ شعر خود از نقره دیگدان و از زرآلات ، خوان بسازد .
چنانکه خاقانی ، عنصری را بدینگونه می بیند . حافظ متعهد و مسئول ، مدح هم می گوید ، صله هم می گیرد چون رسم روزگار او با روزگار من و شما فرق دارد اما صله از فرمانروایی می گیرد که به نسبت زمان خود آزادمنش است همچون شاه شیخ ابواسحاق اینجو که مرثیه بعد از مرگش صله ندارد بلکه مورد غضب امیر مبارزالدین محمد قرار می گیرد زیرا نه تنها او را حاکم بلکه آزادمنش و آزاداندیش می دانسته است .
وقتی که حافظ می گوید « آتش زهد و یا خرمن دین خواهد سوخت » منظور او امیر مبارزالدین محمد است . جان کلام این است که زُهدی در کار او نیست ، او زاهدی دروغگو است ، پشت این سیمای حق به جانب او نفس امّاره فرمانروایی دارد . مِن حافظ هم اگر دیدید که چون زاهدان و صوفیان خرقه ئی یا جامه خشنی به تن دارم بدانید که :
خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
ده ها بار در غزل های حافظ کلمه صوفی بکار رفته است و معنی آن در کلام حافظ به همان زاهد ریاکار بسیار نزدیک است .
صوفی نهاد دام و سر حُقّه باز کرد بنیاد مَکر با فَلکِ حُقّه باز کرد
حافظ با دینداران راستین هیچ ستیزه ای ندارد و سخن او در دفاع از دینداری است .
حافظا مِی خور و رِندی کن و خوش باش، ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
همه را گفتیم ، قاضی شهر را هم از نظر دور نداریم که شب زنده داری او و شیخ خانقاه خود قصه دیگری است .
احوال شیخ و قاضی و شربُ الیهودشان کردم سوال، صبحدم، از پیر می فروش
گفتا نگفتنی است سخن ! گرچه محرمی درکَش زبان و پرده نگهدار و می بنوش
زیرا وقتی که بجای شاه شیخ اسحاق ، امیر مبارزالدین محمد آل مظفر با فریب مردم فارس به حکومت می رسد به حلقه های زنجیر فریب و ریا یک حلقه دیگر افزوده می شود و « محتسب » در کنار زاهد ، صوفی ، شیخ ، مفتی ، واعظ و قاضی می آید.
حافظ که خود از این مبارز دین ( قبلاً مردی اوباش و دارای کلیه منکرات بوده است ) خبر دارد و می داند که در او صلابت پادشاهی هم نیست اسمش را محتسب می گذارد یعنی داروغه ، پاسبان شب .
و اینجاست که در برابر سخت گیری های محتسب ، صحبت از جنس خانگی « شراب خانگی » صوفیان به میان می آید که اگر محتسب میخانه ها را می بندد ، صوفیان در خلوت شراب می اندازند و از عیش پنهان باز نمی مانند .
محتسب نمی داند این قدر که صوفی را جنس خانگی باشد همچو لعلِ رُمّانی
تظاهر به مِی خوارگی در سخن حافظ یک مبارزه سیاسی و اجتماعی است چنین مبارزی البته باید از آداب مِی گساری آگاه باشد ، از آئین خسروانی « جرعه بر خاک افشاندن » هم یاد کند و بداند که مِی خوردن هم آدابی دارد .
روز در کسب هنر کوش، که می خوردن روز دل چون آینه در زنگِ ظَلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب گردِ خرگاهِ افق ، پرده شام اندازد
حافظ این شاعر – متفکر مسئول . این مبارز سیاسی و اجتماعی که یک تنه در برابر این همه تزویر و ریا قد برافراشته در مقابل زاهد و صوفی و شیخ و مفتی و محتسب بر خود چه نامی می گذارد؟ و آن که در روزگار او و روزگاران پیش از او و پس از او شایسته ستایش و حرمت است کیست ؟
حافظ خود را « رِند » می نامد و واژه یی که مکتب فکری او را بهتر توصیف می کند « رِندی » است .
امّا رِند به چه معنی ؟ در روزگاران گذشته و همین امروز « رِند » کسی است که دانش و تربیت درستی ندارد . به آداب و قوانین جامعه وقعی نمی گذارد و سودی ناچیز او را به کارهای ناشایست راغب می کند . گویا نخستین کسی که در معنی « رِند » تصرّفی کرده و رِند را بهتر از زاهدان سالوس یافته « خیام » است .
هر ناله که رِندی به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است
خاقانی هم چند بار رِند را به معنایی نزدیک به کاربرد حافظ برده است .
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی ز رِندان وقت آشنایی طلب کن
اما رِند حافظ از این ها هم بالاتر است نه بی سر و پای کنار کوی است و نه مردی بریده از دین و ایمان . انسانی است که در برابر معتقدات بی پایه و خرافی می ایستد .
راز درون پرده ز رِندان مست مپرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
دل رِندی حافظ پر از درد است اما نه دردی که آن ریاکاران آن را درک یا درمان کنند .
پیش زاهد از رِندی دَم مَزَن، که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
و آنجا که آزادگی و شرف در کار است و مرد باید به دردمندان بیندیشد و ستمدیدگان را باز برسد این رند با مصلحت خود کاری ندارد تا از گفتن سخن حق بپرهیزد . او غریب است ، کسی همدل و همزبان او نیست ، سخنش به مذاق آنها که عاشق خویشتنند خوش نمی آید ، تنهاست و از گذرگاه های زندگی اجتماعی نیز تنها و نگران می گذرد . غربت این « رِند » همان غربت دل آزاری است که بایزید و حلاج و عین القضات را با خلق بیگانه می کند و شِکَر کلامشان را شهر آشوب می سازد و همان غربت است که شمس تبریزی را از خود ملول و در جستجوی کسی سرگشته کوه و بیابان می کند . تهمت کفر و بی ایمانی بر او می نهند و باز آواره اش می کنند . در این مورد تنها مولاناجلال الدین است که این دو غریب در یک لحظه استثنایی تاریخ یکدیگر را می یابند .
حافظ به شمس تبریزی بسیار شباهت دارد ، می فهمد ، می داند ، پنهان نمی کند ، شجاعت آن را دارد که دست در گریبان هر ریاکاری بزند و از راه و رسم نادرست او برگیرد . حافظ خدا را بهتر از زاهدان و صوفیان ریا کار می شناسد ، به او عشق می ورزد و به بخشایش او امیدوار است .
از نامه سیاه نترسم که روز حشر با فیض لطف او، صد از این نامه طی کنم
حافظ مُلحِد نیست ، منکر معاد و مسئله ثواب و عقاب نیست ، سخت گیری های قشریان متعصب را شایسته درگاه کبریایی نمی داند زیرا خشم و کین و سایر انفعالات نفس آدمی عَرَض است و عَرَض بر وجود باری تعالی روی نمی دهد .
حافظ که نمی دانیم لب به مِی آلوده است یا نه ؟ در همان مستی و راستی بیش از یک زاهد ریاکار با خدای خود صداقت دارد.
درباره رِندی حافظ هرچه گفتنی بود گفتیم ولی بعضی دانش پژوهان در مورد صوفی بودن حافظ اصرار یا حرف هایی دارند که نیازی به باز گفتن آنها نیست . در بعضی از ابیات حافظ کلمه صوفی بار معنایی مثبت دارد یعنی زبان نقد ، طنز و کنایه درباره صوفی و صوفی گری در آنها نیست ، حافظ را صوفی صومعه نمی گویند بلکه او را صوفی صومعه عالم قدس می دانند.
عشق ورزیدن از خاصه های طبیعی هر انسانی است . عشق ورزیدن به کسی که او را دوست می داریم یا عشق ورزیدن به زیبایی ها و ارزش هایی که در هستی وجود دارد به گل ، به سبزه ، به نسیم بهاری ، به روی خوش و رفتار نیک ، به سخن شیرین ، به زمزمه جویبار ، به نوای بلبل ، به صدای ساز و به همه خوبی ها و در نظر حافظ ، عشق ورزیدن به تمام هستی که چشم او « به بد دیدن آلوده نیست » و زشتی نقش را زشتی نقاش نمی داند . حافظ به دوستی وفادار است و پیرو « پیر میکده یا پیر مغان » است نمی رنجاند . در نظر او و در نظر پیر او « راه نجات » در ندیدن و نگفتن عیب دیگران است مگر عیب آنها که خلق را می فریبند . در چشم او ویران کردن خودپرستی است نه ستایش . بد مستی و آزار خلق او از پای وعظ بی عملان برمی خیزد و به میکده ای می رود که خلوت رِندان و درگاه « پیر مغان » است . در آنجا انسان های آزاد از رنگ تعلق ، یکدیگر را باز می یابند.
از مراتب کمال است که حافظ « مرید پیر مغان » و « بنده پیر مغان » می شود . هر مشکلی را با او در میان می گذارد و او به « تائید نظر » حل معما می کند .
جناب پیر مغان جای دولت است یعنی آزادگانی چون حافظ را از آنچه دنیا دوستان به آن دل می بندند بی نیاز می کند و به یمن عاطفت او هرگز جام حافظ از می صاف روشن تهی نمی ماند و مِی صاف روشن او آرامشی است معنوی و روحانی که حافظ را از هر چه رنگ تعلق پذیرد ، آزاد می کند .
زبان فارسی قبل از غلبه اعراب زبانی تکامل یافته و رشد یافته بود همانطوریکه مشاهده می شود شعر رودکی هنوز قابل فهم و لطیف می باشد و با اشعار قرون بعد زیاد اختلافی نداشته است البته از یک سو مباحث سنگین فکری و فلسفی در شعر فارسی وارد شده و از سوی دیگر تعبیرات و اصطلاحات خاص آن مباحث ، فهم کلام شاعرانی چون نظامی ، خاقانی ، انوری و حافظ را دشوار کرده است و برای فهم سخن ، دانش آن مباحث و زبان آنها را باید دانست خاصه حافظ که علاوه بر آن معانی و تعبیرات ، اجزاء کلام را نیز چنان به هم می پیوندد و در قالب می ریزد که در نظر اول ممکن است فهم سخن او را آسان بیابیم اما با گذشت زمان و یا دوباره و چند باره خواندن می بینیم که هر بار دریافتی عمیق تر و عالی تر از سخن او داریم . به قول یکی از بزرگان معاصر ، شعر حافظ با انسان پیر می شود یعنی با افزایش دانش و تجربه ما انگار شعر حافظ هم محتوای بیشتری پیدا می کند .
از نکته های کلیدی درک کلام حافظ توجه به این واقعیت است که در شعر او معانی و تعبیرهایی در غزل های مختلف به تکرار می آید که برای درک معانی آنها تنها دانستن معنی یک واژه یا یک اصطلاح کافی نیست . بسیاری از آن تعبیرها ، بیان کننده اندیشه ها و نظرهای خاصی است که درک درست آنها با ربط دادن بیتی در یک غزل با ابیاتی در غزل های دیگر آسان می شود به عبارت دیگر شعر حافظ را با شعر حافظ باید معنی کرد و این یکی از کلیدهای درک کلام اوست . در گفتگو از زبان و تعبیرهای خاص حافظ یکی دیگر از نکته های مهم توجه به ایهام و دو پهلویی تعبیرهای اوست در شماری از غزل های حافظ یک بیت ممکن است دو یا سه تفسیر متفاوت پذیرد و حافظ پژوهانی که دانش زیربنایی را برای فهم کلام حافظ دارند نیز ممکن است روی دو یا سه تفسیر متفاوت با هم بحث کنند و هر یک از آنها یکی از وجوه تفسیر را درست تر بدانند .
جان کلام این است که حافظ غزل هایی دارد که حال و هوای آن عرفانی است و در آنها ارزش های انسانی تصوف و عرفان را می ستاید بی آنکه خود صوفی خانقائی باشد . غزل هایی هم دارد که عاشقانه است ، زبان حال یک شیرازی عاشق که در همین روزگار هم عاشقی چون او را در شیراز یا هر شهر دیگری پیدا می کنید ، غزل هایی هم دارد که که قالب آنها غزل است اما نه عارفانه و نه عاشقانه و پیش از این مکرّر گفته شده که آن غزل ها کوس رسوایی ریاکاران است و در این غزل هاست که حافظ بیشتر از مِی گساری و مِی خوارگی سخن می گوید و گناه آن را در برابر گناه تزویر و ریا ناچیز می بیند و نابخشودنی نمی داند . بر این غزل ها اگر عنوان مناسبی باید نهاد « غزل های رِندانه » است این را باید گفت که زبان این غزل های رِندانه و عاشقانه حافظ ، آشناتر و ساده تر از غزل های حافظ گفته اند لذا باید تکرار کنیم که شعر حافظ را در موارد بسیاری با شعر حافظ باید معنی کرد و با مقایسه مواردی که تعبیر و بیان خاصی در سخن او به تکرار می آید .
محققان در عصر معاصر دریافته اند که هر غزل از دیوان حافظ با توجه به وضعیت روحی و روانی حافظ و موقعیت سیاسی و اجتماعی زمان نزول کرده و با توجه به تأثیر مسائل روز روی شاعر ، شعر عارفانه ، سیاسی « رندانه » و عاشقانه سروده است بعنوان مثال یکی از این اشعار معروف او که در مرثیه شاه شیخ ابواسحاق سروده اند . این مسئله فلسفه سرودن آن غزل توسط شاعر را نشان می دهد .
حافظ در جوانی به مدت 14 سال دوست و یار و همنشین ابواسحاق آل اینجو بوده است . ابواسحاق جوانی مهربان ، شعر دوست ، دانا ، عادل و مردم دوست ولی خوشگذران بوده . او آخرین حاکم فارس از آل اینجو است و چون خیلی به ایران علاقمند بوده با کمک مردم کاخی با معماری دوره ساسانیان ( شبیه طاق کسری ) را بنیاد می گذارد که خیلی زیبا بوده ولی متأسفانه بعلت کشته شدنش به دست مبارزالدین محمد مورد استفاده قرار نمی گیرد و به علت کم توجهی حکومت بعد به ویرانی کشیده می شود . در مدت 14 سال حکومت او ، حافظ زندگی بسیار راحت و از آزادی کامل برخوردار بوده و روزانه با ابواسحاق همنشینی داشته و آنقدر به هم نزدیک بوده اند که در این مرثیه روابط او و حاکم را به سوسن و گل تشبیه نموده یعنی حافظ زبان گویای اخلاق ابواسحاق بوده است (سوسن « حافظ » و گل سرخ « ابواسحاق »).
ابواسحاق ، حاکم شیراز ، هیچ وقت سودای کشورگشایی نداشته و علاوه بر اینکه زندگانی خوشی را می گذرانده مردم شیراز در دوره حکومت او آزاد و راحت زندگی کرده و خیلی راضی بوده اند . در آن دوران حاکم یک منطقه به نام میبُد ، شخصی به نام مبارزالدین محمد از آل مظفر که در جوانی انواع منکرات را انجام می داده و کارش مردم آزاری و فسق و فجور بوده سودای کشورگشایی کرده ابتدا ایالت یزد را فتح می نماید و بعد با وجود برج و باروی بلند شهر شیراز به آنجا حمله می کند ابواسحاق که روی کمک مردمی حساب می کرده و از برج و بارو مطمئن بوده دفاع مهمی نمی کند ولی تعدادی از مردم شیراز از محله ای به نام کَلوها به حاکم خیانت کرده و به مبارزالدین محمد کمک و مخفیانه یکی از دروازه های شیراز را باز می کنند، در اثر حمله به شهر ابواسحاق دستگیر و با توطئه مبارزالدین محمد و به بهانه شکایت یک خانواده ابواسحاق، اعدام می گردد .
مبارزالدین محمد جهت بلند پروازی و کشورگشایی رنگ عوض می کند و ظاهراً خود را شخصی مذهبی و حتی بسیار متعصب نشان می دهد، میکده ها و محل های عیش و نوش را می بندد ، افراد خاطی را در مقابل مردم شلاق زده و حتی سر می زند و در مردم رُعب و وحشت می اندازد درصورتیکه خود در خلوت همه منکرات را انجام می داده است خلاصه آنقدر ظلم و ستم می کند که مردم او را محتسب می خوانند . منظور از زاهد ریاکار و محتسب بد نام در شعرهای حافظ همان مبارزالدین محمد می باشد . حافظ ابواسحاق را خیلی دوست می داشته یکی از اشعار مهمش مرثیه ای است که درباره او سروده و در آن به حاکم جبار حمله می کند لذا بهتر است آن اشعار را نوشته و در مورد مقصود حافظ از نام های برده شده در آن بحث می کنیم تا بفهمیم شأن نزول شعرهای حافظ مبارزه با جور و ستم و بخصوص ریاکاری و فریب کاری بوده است.
یـاد بـاد آن کـه سـر کـوی تـوام منزل بـود دیـده را، روشنی از خـاک دِرت حـاصــل بود
راست چون سوسن و گل ، از اثر صحبت پاک بـر زبـان بـود مرا، هـر چـه تـو را در دل بود
دل چـو از پیـر خـرد ، نقـل معانی مـی کـرد عشق می گفت به شرح، آنچه بر او مشکل بود
در دلم بـود کـه بـی دوست نبـاشم هرگــز چـه توان کرد؟ کـه سعی مـن و دل باطل بود
دوش بر یـاد حـریفان بـه خـرابـات شـدم خُم مِی دیدم، خون در دِل و سَـر در گِـل بود
بس بگشتم کــه بپرسـم سبب درد فــراق مُفتـیِ عقــل در ایــن مسئـله لایعقــل بود
راسـتی ، خـاتــم فیــروزه بـواسحاقـی خــوش درخشید ولــی دولت مستعْجِل بود
دیـدی آن قهقهه کبـک خـرامــان حـافـظ کـه ز سـر پنجـه شـاهین قضـا غافِـل بود
حافظ این مرثیه را زمانی سروده که شاه شیخ ابواسحاق توسط مبارزالدین محمد کشته شده است . خواجه به این مرد علاقه وافر و به او ارادت خاص داشت بنابراین این اشعار مدح و ثنا نیست زیرا گفتن این مرثیه نه تنها صله ندارد بلکه باعث خشم حاکم وقت هم خواهد شد . ابتدا یاد آن روزهایی را می کند که مصاحبت و تقریباً هر روز دیدار و مجلس شعر داشته اند و این مرد آنقدر به ایشان ارادت قلبی داشته که حتی پس از مرگ ایشان هم اظهار خشوع نموده و می گوید خاک درگاهت سُرمۀ چشم من بود بعد رابطه خود و ابواسحاق را به گل سوسن ( دارای ده زبان ) و گل سرخ ( محمدی ) که خوشبو بوده تشبیه کرده اند و می گوید ما هر دو هم دل بوده ایم او مانند گل سرخ و من چون سوسن که هر چه من می سرودم گویا از دل ایشان برخواسته بوده است . تا قرن هشتم هجری منظور از گُل در شعرهای حافظ و سعدی گُل سرخ امروز بوده و سایر گل ها را فقط به نام می گفتند مانند سوسن ، یاسمن ، ختمی و غیره . سوسن گلی است که شاعران آن را تشبیه به ده زبان یعنی گل گویا کرده اند و چه ماهرانه حافظ با نبوغش ، خود و ابواسحاق را به سوسن و گل تشبیه کرده است .
در بیت سوم می فرماید وقتی دِل من مسائل را از راه خرَد بررسی می کرد چه شد که این فاجعه پیش آمد و عقل دچار مشکل شده و باید به عشق پناه آورد ؟ و در بیت چهارم نیز می گوید من فکر می کردم که همیشه با این دوست زندگی خواهم کرد و همیشه با هم خواهیم بود ولی فَلک روزگار همه خواسته ها و آرزوهای مرا باطل کرد .
در بیت بعدی می فرماید دیشب از ناراحتی و به یاد دوستم به خرابات رفته و دیدم حتی خُمِ شراب ها هم عزادار هستند زیرا در دل خون ( شراب قرمز ) و در سَر گِل مالیده بودند . در دیوان حافظ نوشته علامه قزوینی بجای سر در گِل ، پا در گِل نامبرده شده که بنظر محققان جدید سَر در گِل درست تر است زیرا در قدیم و حتی عصر ما عزاداران در موقع عزاداری گِل به سر می مالیدند و در موقع درست کردن مِی پس از آنکه شراب به عمل می آمد جهت جلوگیری از نفوذ هوا و تبدیل نشدن به سرکه ، روی خُمره را گِل می مالیدند و حافظ چه زیبا و عالمانه اینهمه اطلاعات و تشبیهات را در یک بیت شعر آورده است .
در بیت ششم می فرماید خیلی جستجو کردم که چرا این جدایی و درد آن برای من بوجود آمده ولی حتی مفتی عقل ( یعنی خرد ) هم از جواب عاجز ماند .
منظور از خاتم در بیت هفتم انگشتری است که نگین آن فیروزه بوده و می دانیم بهترین فیروزه از نیشابور و از هزار سال پیش فیروزه نیشابوری ابواسحاقی بهترین آنها و احتمالاً ابواسحاق صاحب معدن آن بوده و یا اولین بار توسط ایشان ارائه شده است و می فرماید که خاتم فیروزه بواسحاقی که منظورش شاه شیخ ابواسحاق می باشد چقدر در حاکمی شیراز خوب درخشید و مردم او را خیلی دوست می داشتند ولی صد حیف که عمر حکومتش کوتاه بود و در این شعر عظمت شعر حافظ که بواسحاق هزار سال پیش را با ابواسحاق آن روز ممزوج کرده و ایشان را به نگین زیبای انگشتری تشبیه نموده که البته معنی سروری و پیروزی هم می دهد و همگی را با هم در یک شعر آورده و بابت همین هنر است که حافظ را لسان الغیب نامیده اند .
در شعر آخر می فرماید او همانند کبک خرامان در حال قهقهه زدن و غافل بود تا شاهین قضا که همان مبارزالدین محمد باشد با چنگال های تیز و برنده اش او را از بین برد . توضیح اینکه صدای کبک به هنگام جفت گیری مشابه قهقهه انسان است و بـاز تبحر ایـن استاد را در تشابهات و اطلاعـات در شعرهای لطیف خـود نشان می دهد . این توضیحات بسیار کوتاه می باشد و در مورد همین شعر محققان شاید به اندازه یک کتاب تفسیر و توضیح نوشته اند .
چاپ شده در شماره 70 مجله نرگسزار بهبهان
منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران