عطار می فرماید :
صاحب سِر سلیمان آمدی از تفـاخر تاجْـوَر زآن آمدی
دیوْ را دَربند زندان بازدار تا سلیمان را تو باشی راز دار
دیوْ کلمه ای فارسی است و حیوانی شبیه انسان اولیه ، دارای دو شاخ که بین آن دو یک زنگوله بسته و بدنش عریان است و فقط یک شلیته شبیه شلیته زنان قدیم پوشیده ، تنوره می کشد و گاهی به آسمان ها هم پرواز می کند . اسلحه او دار شمشاد است یعنی یک چوب که سر آن یک سنگ آسیاب کوچک می باشد ؛ این اصطلاحی است که عوام در قدیم بدو دیوْ نام نهاده اند .
کلمه دیو فارسی است که در اَوِستا و هم سانسکریت بنام دَهَوه نامیده می شده که به معنی خدا است . ریشه این کلمه علاوه بر ایران در اروپا هم به معنی خدایی و الهی آمده مثلاً در فرانسه Adieufi به معنای بدرود و در انگلیسی DIVINITY به معنای خدائی و الهی می باشد . در زمانی که اقوام هندی و اروپایی بخصوص شاخه هایی از هند و ایران با هم زندگی می کردند به دو دسته خدا ایمان داشتند . یک دسته خدای اَسورا ( سانسکریت ) یا اَهورا ( اوستا ) و مابقی خدای خود را دَهَوه می نامیدند مثلاً حیوان زیبایی را ایرانی ها آهو ولی در سانسکریت ( آسو ) می نامیدند زیرا در زبان سانسکریت ( هـ ) را ( س ) می خواندند مانند سِند که همان هِند می باشد .
در مقدمه جلد اول لغت نامه علامه دهخدا این موضوعات بخوبی تشریح شده است .
در بیش از 2500 سال گذشته که بعضی آریائی ها به غرب هندوستان یعنی ایران فعلی آمدند خدای دَهَوه را پایین کشیده و او را خدای مَطرود و بدی نامیدند که به اهریمن مشهور است و در فارسی دیو نامیده شده است و بالعکس در سانسکریت اَهورا را پایین آوردند . در اَوِستا برای هر فساد اخلاقی یک دیو وجود دارد که انسان را از راه راست به دَر می کند مانند دیو دروغ ، دیو بَد ،دیو دوشاب ، دیو خراب و دیو حسد لذا از نظر اَوِستا دیوْ کسی است که انسان را از راه راست منحرف می کند که امروزه به آن شیطان می گوئیم و در شاهنامه می خوانیم که شیطان یا همان دیو بصورت یک رامشگر در مجلس کیکاوس تعریف زیادی از مازندران می کند و او را به آنجا می کشاند :
که مازنـدران شهر مـا یـاد بــاد همیشه بـَر و بُومش آبـاد بـاد
که در بوستانش همیشه گُل است زمینش پر از لاله و سُنبل است
گویند دل کیکاوس از جان رفت و گفت باید به مازندران بروم ولی رفت و گرفتار دیو سفید شد و ماجرای داستان رستم و آزادسازی کیکاوس از دیو سفید پیش آمد که قصه اش طولانی است .
این داستان های عوامانه در شاهنامه است ولی چون فردوسی فکر می کرده که تاریخ ایران را می نویسد و نمی توانسته قبول کند که حیوانی به نام دیو می تواند دود شده و یا تبدیل به گِردباد گردد لذا در مورد اصالت دیو می فرماید :
تو مَر دیو را مـردم بدشناس کسی کُو ندارد ز یزدان سپاس
چون کوچ آریایی ها به هندوستان بوده به علت ازدیاد جمعیت به سمت غرب یعنی ایران فعلی روی می آورند . در ایران فعلی مردمی متمدن زندگی می کردند مثلاً در طبرستان افراد بومی بودند که آریائی ها به علت دشمنی به آنها دیو سفید می گفتند و یا در جنوب به علت مهاجرت چند هزار ساله احتمالی آفریقائی ها بخصوص از طریق زنگبار به جنوب ایران ، سیاه چُرده بودند و آریائی ها آنها را دیو سیاه می نامیدند . قوم آریائی ها تعداد زیاد و بعلت چوپانی و کوهنوردی قوی بنیه بودند . مردم بومی مقیم ایران افرادی متمدن بودند و از آنجا که عُقَلا می گویند « عقل ناقص در بدن سالم و عقل سالم در بدن ناقص است » وقتی به بومی ها حمله می کردند اغلب پیروز می شدند و جمشید آنها را بَنده و بَرده خود کرده و دیوها ( بومی ها ) را مجبور به آموختن نوشتن به خود و دیگران نمودند و دیوها نه یک خط بلکه سی خط را به مهاجرین آموزش دادند . آنها طریقه ساخت و استفاده از ایوان و گرمابه را به آریایی ها آموخته و دلیل آن هم آنست که هندی ها گرمابه نداشتند و دلیل مهمتر اینکه در پاکستان فقط تعدادی گرمابه وجود داشت آن هم برای ثروتمندان و خارجی ها چون بومی های مقیم ایران طریقه استفاده از انرژی ، خاک ، سنگ و معادن را می دانستند .
در قدیم بدین شکل حمام در منازل نبود بلکه حمام عمومی با سوخت گیاهی یا حیوانی از شب تا صبح « تون تاپ » زیر خزینه را گرم می کرد و لذا به صرفه نبود که هرکس گرمابه بسازد زیرا ساختمانی بزرگ جهت آب گرم و سرد ، سکو جهت صابون زدن و تمیز کردن ، کیسه کشیدن و رختکن ها و سایر تأسیسات لازم بود که در نتیجه ساخت و نگهداری آن اقتصادی نبود لذا حاکمان و تجار به عنوان کار خیر آن را می ساختند و به کارکنان حمام واگذار می کردند تا هم مردم شهر خود را شستشو دهند و هم برای عده ای منبع درآمدی باشد و اگر درآمد اضافی داشت از محل آن ساختمان را مرتباً بهسازی می کردند . تا 55 سال گذشته خزانه حمام عمومی در شهرهای ایران بود ولی به علت غیربهداشتی بودن آنها را تخریب و فقط حمام های دوشی که بهداشتی تر بود برپا گردید .
در داستان سلیمان گفته شده که جِن و اِنس در اختیار او بودند . جن یعنی موجوداتی که از نظرها پنهان است همانطوریکه کلمه جَنَت هم به معنی باغی است که از نظر آدم ها ناپیدا است . به گفته ادیان ، جِن طبیعتاً از آتش خلق شده نه از گِل و خاک و به همین جهت بود که در ادیان ابراهیمی وقتی خداوند به ملائک دستور داد به انسان سجده کنند همه ملائک اطاعت کردند جز مَلِکی به نام ابلیس که سجده نکرد زیرا خود را برتر از آدم می دانست و می گفت من از آتش هستم و آدم از گِل ؛ به همین دلیل از بهشت اخراج گردید و لذا از خدا می خواهد که خدایا حالا که من طَرد شده ام حاصل 70 هزار سال عبادت و این همه خدمت من چه می شود ؟ خدا مهلت داد که تا قیامت بماند . شیطان درخواست می کند که چون انسان باعث طَرد و تنبیه من شده به من اجازه بده تا بتوانم در انسان نفوذ کنم و لذا می گویند شیطان مانند خون در شریان ها در تمام وجود انسان نفوذ دارد جز دل آدم . اعراب بجای دیو اعتقاد به غول داشتند و او را در بیابان ها سرگردان دانسته که می تواند مثلاً به شکل آهو یک آدم را گمراه کرده و به نیستی بکشاند البته در بیابان های گرم اعراب به علت انکسار نور ، سراب می دیدند که انسان از دور به علت سراب ، دریایی از آب ، درخت و یا اَشکال غیر عادی می بیند که بعید نیست غول همان اثرات سراب باشد .
حافظ در اینمورد می فرماید :
دور است سَرِ آب ازین بادیه هُشدار تا غول بیابان نفریبد به سرابَت
همه حیوانات به فرمان سلیمان بودند حتی غول ها و وقتی غولی از سلیمان اطاعت نمی کرد او را در خمره ای رویین با درب مخصوص با مُهر خودش جای داده و آنها را حبس و تنبیه می نمود که زندان دیوها نیز همین بوده است بنابراین اعتقاد ما به جِن ، غول ، دیوْ و حتی پرنده های بزرگ مانند سیمرغ از ته مانده افسانه های خیلی دور بوده است.
افسانه های سلیمان که از مردم بنی اسرائیل و نژاد سامی برگرفته به جمشید ، پادشاه پیشدادیان ، بعضی مواقع خیلی نزدیک می باشد زیرا در زبان فارسی بخصوص در دوره زبان پهلوی با هم مخلوط شده است مثلاً در داستان جمشید گفته اند به دستور او دیوْ و مرغ و پری ، تختی که به فرمان او ساخته بودند به ابرها و آسمان ها برده شده و وقتی تخت روی زمین نشست مردم بر آن گوهر نشاندند و به میمنت آن روز را روز نو یا نوروز نامیدند .
در قصه ای می گویند سلیمان انگشترش را گم کرد و متوجه شد یکی از دیوها آن را دزدیده بهمین خاطر دیو 40 روز بر تخت سلیمان نشست تا بعد سلیمان انگشترش را با دعا و نیایش و پیگیری پیدا کرد و دیو را مغلوب نمود ؛ که از این افسانه ها کم نیست.
دیگری قصـه سلیمـان بـا مورچـه است کـه حافظ در ایـن مورد آن را با جمشید یکی می دانـد :
زبان مور به آصِف دراز گشت و رواست که خواجه خاتَم جَم یاوه کرد باز نجُست
در اینجا جمشید همان سلیمان است و آمیخته شدن آنها را نشان می دهد ( آصِف وزیر سلیمان بوده است ) .
انگشتری یکی از ادوات و علائم فرمانروایی است همچنین عصا که در همه دربارها به شکل چماقی از نقره است که هیچ خواصی ندارد مگر علامت پادشاهی یا عصای حضرت موسی که علامت پیامبری است که وقتی به زمین می زد تبدیل به اژدها و در شب از آن نور ساتع می شد و درختان بعد از تماس با عصا بارور می شدند . شعیب ، پدر زن موسی ، آن را به عنوان رهبری قوم بنی اسرائیل به موسی هدیه می دهد . جمشید هم یک عصا دارد که در اَوِستا آمده است . در دوران جمشید ، پیری ، مریضی و مرگ به مدت 300 سال وجود نداشته و صورت افراد همانند جوان 15 تا 18 ساله بوده و همگی در خوبی و خوشی زندگی می کردند و درنتیجه آنقدر جمعیت زیاد می شود که جای آنها تنگ می گردد . جمشید اهورا مزدا را مناجات کرده و از او می خواهد که زمین را بزرگتر کند ، او به توصیه اهورا مزدا دو دفعه عصایش را به زمین می کوبد و زمین یک سوم بزرگتر و فراخ تر می شود که بصورت سمبلیک همان مهاجرت آریائی ها از شرق به غرب تا نزدیکی بین النهرین یعنی سرزمین ایران فعلی بوده است .
بهرجهت عصا و انگشتر هم علامت شاهی است . روی انگشتر پادشاهان نگینی بوده که اسم خود را روی آن حَک می کردند و آن مُهر را زیر فرمان خود زده که علامت فرمان پادشاه می شود و برای لاک و مُهر کردن به شکل فعلی از گِلی رُسی نرم و لطیف و چسبیده استفاده می شده لذا بسته نامه را گِل مخصوص مالیده و روی آن مُهر پادشاه را می زدند مثلاً شاهپور، پادشاه ساسانی ، وقتی در جنگ شکست می خورد با کمک کنیزی که او را راهنمایی می کند خود را به مرز ایران زمین رسانیده و از یک نفر از اهالی ده می خواهد که نزد مُوبِد رفته و مقداری گِل مُهر بیاورد و روی گِل مُهر پادشاهی خود را می زند و بعد که موبد مُهر را می بیند او را به پایتخت رسانیده و در جنگی دوباره با رومیان پیروز می شود .
حتی حافظ نیز در شعری اهمیت نگین و مُهر را در شعر زیر آورده است :
دهان تنگ و شیرینت مگر مُهر سلیمان است که نقش خاتَم لَعلَش جهان زیر نگین دارد
که در اینجا نگین همان مُهر است و فقط دست فرمانروا یا پادشاه بوده و به کسی حتی نزدیکان هم نمی داده زیرا احکام مهم را خود او مُهر می کرده است . باز می گردیم به شعر اول عطار و این بحث دیو و غول را پایان می دهیم :
دیــو را دربَنــد زنــدان بــازدار تـا سلیمان را تـو بـاشی رازدار
دیــو را وقتـی کـه در زندان کنی بـا سلیمان قصـد شادروان کنی
خَه خَه ای موسیجِه موسـی صفت خیـز و موسیقـار زن در معرفت
چاپ شده در شماره 97 مجله نرگسزار بهبهان - نوروز سال 1403
منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران