تراژدی کشته شدن سهراب به دست پدر خود رستم

 

حکیم ابوالقاسم فردوسی در شاهنامه خود رستم را اسطوره پهلوانی ایران زمین نموده و او را از نظر شکست ناپذیری ، اخلاق و کردار ، خلوص نیت و از خود گذشتگی در راه اعتلای نام ایران زمین سرآمد داستان های حماسی خود قرار داده است درصورتیکه در نوشته های اوستا ، موبدان زرتشتی بزرگترین پهلوان حماسی ایران زمین را گرشاسب میدانند زیرا که او در هیچ جنگی شکست نخورده بود درصورتیکه رستم در جنگ با سهراب در مرحله اول شکست خورده و سهراب پشتش را به زمین می نهد و در جنگ با اسفندیار بعلت روئین تن بودن اسفندیار ، رستم و اسبش ( رخش ) زخم های کاری شدیدی می خورند که حتی خودش امید زنده ماندن را نداشته و به بهانه رسیدن شب از دست اسفندیار به بالای کوه فرار کرده ولی به کمک برادرش زواره به پدرش زال پناه می برد و به کمک سیمرغ و راهنمایی او بهبود می یابد و هم نحوه کشتن اسفندیار را می آموزد . البته استاد توس چنین بیان می کند که بعد از شکست اولیه رستم در کُشتی از سهراب و به زمین خوردن، از آفریدگار بزرگ می خواهد که نیروی اولیه او را که قبلاً خواسته بود کم شود باز یافته لذا در مرحله دوم می تواند سهراب را شکست دهد . در شاهنامه حکیم آنقدر به اسطوره ساخته شده خود علاقمند بوده که مقایسه او را با گرشاسب جد اعلای رستم مطرح نمی کند هرچند او را نیز از اسطوره های پهلوانی بزرگ بصورت خیلی مختصر نام می برد و در رجز خوانی رستم با اسفندیار اشاره می کند که نیای من از گرشاسب است که بزرگ مرد ایران زمین در روزگار خود بوده است .

زرتشت در آئین خود رعایت هفت خصلت و فضیلت را برای پیروانش لازم دانسته که با رعایت دستورات ذیل پیروانش رستگار می شوند که آنها عبارتنداز وهَومنه ، اَشا ، خَشتَره ، آرمئیتی ، مائورَوتات ، اَمرِتات و سراوشه که آنها را اَمشاسپندان هم می نامند .

در دومین فرمان جهت رستگاری ، هَشِته یا همان اَشا به معنای راستی و درستی است و به معنی وسیعتر رعایت نظم و نظام آفرینش در دوران زندگی انسان هاست یعنی ما که حقیقت جزء هستیم از حقیقت کل جدا شده و در دوره کمی که در حیات ظاهری می آئیم نباید خود را به تعلقات زندگی آلوده نمائیم بلکه با رعایت اَشا حتی در زندگی مادی همانند رعایت محیط زیست به نظام آفرینش آسیب نرسانیم و با پندار ، کردار و گفتار نیکو به هم نوع خود خدمت نمائیم . فردوسی در داستان رستم و اسفندیار نشان می دهد که با عدم رعایت اَشا توسط رستم ، تهمینه ( همسر ایشان ) و سهراب ( فرزندش ) همه این نافرمانی های آنها از نظام آفرینش باعث می شود که پدر فرزند خود را بکشد زیرا ساختار آفرینش جهان چنین است .

شروع داستان از اینجا شروع می شود که رستم در مرز توران ( دشمن ایرانیان ) به نخجیرگاه می رود که خود خلاف اَشا است زیرا جهان پهلوان ایران که همیشه در موقع شکست ایرانیان به صحنه آمده و آنها را پیروز می کند نباید در نزدیکی دشمن شکار کند لذا اَشا را رعایت نکرده است . او در شکار روزانه اغلب یک گُور را شکار و به درخت آویزان می کرده و بعد از کباب نمودن میخورده است (نیاز رستم برای خوراک فقط یک گُور بوده است) اما در آن روز همانند خلق و خوی گُرگ بدون هدف چندین گُور را با تیر به زمین می اندازد درصورتیکه فقط یکی از آنها کافی است ( این عمل نیز خلاف اَشا بوده است ) . بعد از صرف غذا زیر یک تک درخت به خواب می رود که این هم خلاف بوده که جهان پهلوان ایران در مرز با دشمن تنها و بدون محافظ بخوابد در نتیجه رخش ( اسب مشهور رستم ) هم به چراگاه رفته و ناخودآگاه وارد سرزمین تورانیان می گردد که مرزبانان پس از دیدن رخش او را دنبال و با کمند به بند کشیده و به اصطبل اسبان حاکم سمنگان می برند و به علت نژاد خوبش از او استفاده نژادی کرده که کره نسل رخش به نام سمند بعداً اسب سهراب می شود . رستم پس از بیدار شدن با وسایل خود تنها شده و از کرده خود پشیمان می شود زیرا رخش را گم کرده و مجبور می شود تجهیزات خود را که برای استراحت رخش روی زمین گذاشته به ناچار بر پشت خود نهاده و در پی او برود که اینها همه بر خلاف اَشا انجام شده است لذا وارد مرز تورانیان منطقه ای به نام سمنگان می شود که شهر مهم مرزی بین توران و ایران بوده و حاکم آنجا توسط پادشاه توران تعیین می شده است که او را سُهرم شاه سمنگانی می خواندند البته مردم و حاکم آن شهر رستم را دوست می داشتند زیرا این شهر که در مرز بوده از مردم ایران و بخصوص رستم کینه نداشته و با مردم طرف ایران مراودات قومی و اقتصادی داشته اند لذا وقتی گشت های تورانیان رستم را در خاک خود می بینند به شاه سمنگان خبر می دهند و او که در قصر کوهستانی خود بوده پیام می دهد که تا آمدنش از قصر ییلاقی از رستم استقبال و پذیرایی شاهانه نمایند . بعد از ورودش رستم را در بغل گرفته و او را ستایش می کند و می گوید من به خود می بالم که میزبان جهان پهلوان ایران هستم . رستم از او می خواهد که هرچه زودتر رخش را به او تحویل دهند تا او به ایران برگردد ولی شاه سمنگان از وجود رخش اظهار بی اطلاعی کرده و می گوید تا ما به میمنت ورود شما بزم شبانه مهیا می کنیم رخش را هم پیدا خواهند کرد و نزد شما می آورند .

رستم قبول می کند و بزمی شبانه داده شده و پس از آن در قصر ، اتاقی جهت استراحت رستم مهیا می شود و قول می دهند که تا صبح رخش را به او تقدیم کنند . در موقع خواب رستم ، دختر شاه سمنگان یعنی تهمینه که دختری است زیبا که بجز آفتاب کسی او را ندیده و از نظر زیبایی ، کمال و ادب سرآمد روزگار خود بوده وقتی رستم را در بزم پشت پرده می بیند از اندام پهلوانی و برومندی او خوشش آمده نقشه می کشد که با او ازدواج کند زیرا همسر جهان پهلوان ایران شده و اگر از نتیجه ازدواج فرزند ذکوری به دنیا بیاورد او هم شاه توران شده و درنتیجه تهمینه ملکه جهان خواهد شد لذا هم به دلیل بی مانندی رستم و بیشتر به طمع ملکه جهان شدن از دستورات آفریدگار که همان رعایت اَشا ( درستی ) باشد خارج می شود که این هم از نظر استاد توس یک ناسپاسی است . او با ندیمه خود با یک شمع روشن به استراحتگاه رستم رفته و وقتی پشت در اتاق می رسد عمداً در را به آرامی باز می کند و چون درهای قدیم روی پاشنه می چرخید با صدای آرام باز شدن در رستم را بیدار می کند ، رستم بانگ بر می آورد کیستی ؟ تهیمنه در را به آرامی باز کرده و خود را معرفی می کند (ندیمه در پشت سر اوست) رستم از جمال او حیران و مبهوت می شود و خواسته او را می پرسد و تهمینه درخواست ازدواج با رستم را می کند و رستم می پذیرد ، شاهد ازدواج آنها هم ندیمه تهمینه بوده است ( البته به روایتی مراسم عقد و جشن برپا می شود ولی محققان این نقل را قبول ندارند زیرا در آخر شب مهیا نمودن چنین جشنی ممکن نبوده است ) .

خلاصه آن شب رستم و تهمینه هم خواب شده و صبح رستم با یال و کوپال ، خود را آماده رفتن به ایران می کند . تهمینه بسیار دلتنگ می شود ولی نمی تواند مانع رفتن رستم گردد . رستم در موقع رفتن مهره ای مخصوص که از نیاکان خود به ارث برده بیرون آورده و به تهمینه می دهد که اگر نتیجه این ازدواج فرزند ذکور شد با بازوبند چرمی که به او می دهد می خواهد که روی بازوی پسرش ببندد که در موقع برخوردش با او در روز و روزگاری فرزندش را بدینوسیله شناسایی کند و اگر دختر شد مهره را به گیسوی او ببندد و بعد صبح با وجود گریه تهمینه از او جدا شده و خداحافظی می کند .

(( « لازم است بگویم که کلمه تهمینه از تَهم و ینه تشکیل شده که معنی تَهم برومندی و ینه پسوند زنانه است و لذا تهمینه یعنی زنی برومند، برازنده و خوش هیکل و نیز تهمتن که نام دیگر رستم است نیز از دو قسمت تَهَم و تن تشکیل شده که یعنی تنی برومند و نیرومند و اصولاً محققان گفته اند کلمه رستم در اصل رست تَهَم بوده یعنی نیرومند زائیده و روئیده شده است » )) .

تهمینه از رستم باردار می شود بعد از مدت معین تهمینه پسری بسیار زیبا و درشت به دنیا می آورد که به علت سرخی رویش او را سرخاب نام می گذارند که بعداً در زبان دوران فردوسی به سهراب بدل می شود . او از همان اوان زندگی با دیگر نوزادان فرق کرده و بسیار درشت ، زیبا و برومند بوده است . تهمینه جهت جلوگیری از خطر کشته شدن او توسط تورانیان نام پدر او را مسکوت می گذارد تا سهراب به سن 14 سالگی می رسد و یک پهلوان تمام عیار شده لذا در آن منطقه مشهور و سپهسالار ولایت خود می گردد . روزی از مادرش می خواهد که بگوید پدرش کیست و مادر بعللی که ذکر شد از گفتن حقیقت ممانعت می کند و بالاخره روزی از روی ناراحتی سهراب به مادر پرخاش کرده و او را به دیوار می چسباند که اگر نام پدر مرا نگوئید تو را خواهم کشت و این از نظر آئین زرتشت خروج از اَشا است زیرا احترام به پدر و مادر همانند ادیان دیگر خیلی تأکید شده است درنتیجه سهراب هم از درستی خارج می شود ، او برای پیدا کردن پدر لشکری مجهز تهیه کرده و خود را جهت جنگ با ایرانیان ( به ظاهر ولی در باطن جهت پیدا کردن پدرش رستم ) آماده می کند  (( بعضی محققان گویند که « سهراب در سر سودای پادشاهی ایران و جهان داشته است و در این اندیشه بوده که کیکاووس را از پادشاهی ایران برداشته و خود شاه ایران شود و پدرش سپهسالار ایران گردد . بعضی محققان گفته اند که چون در ایران باستان شهریاری می بایستی فرۀ ایزدی در شهریاری داشته باشد و خاندان رستم فرۀ پهلوانی داشته اند لذا سهراب پا از گلیم خود ( عدول از فرمان ایزد ) بیرون گذاشته و به مصیبتی بزرگ گرفتار می شود همچنان که بهرام چوبینه که سپهسالار بود چون ادعای پادشاهی کرد ، کشته شد » )) .

از طرفی افراسیاب ، پادشاه توران از مسئله باخبر می شود و خیلی نگران که اگر سهراب با رستم یکی شوند توران را با خاک یکسان می کنند لذا به او پیشنهاد کمک می دهد سهراب امتناع کرده ولی افراسیاب چند هزار نفر همراه دو نفر از سرداران نزدیک خود به نام های هومان و بارمان ( آنها از طرف افراسیاب مأمور می شوند سعی کنند سهراب و رستم بهم نرسند تا سهراب ، رستم را کشته و لشکر ایران شکست بخورد، کیکاووس کشته شود و بعد افراسیاب با حمله ناگهانی سهراب را از بین ببرد ) را جهت گمراه کردن سهراب و اینکه مانع شناسایی رستم شوند همراه او می فرستد . سهراب ابتدا به دژ سفید که در مرز ایران و توران ولی در خاک ایران قرار گرفته حمله می کند . هُجیر فرمانده دِژ سفید ایران زمین ( فرزند گودرز کشباد ) سهراب را به جنگ تن به تن می طلبد ولی سهراب با ته سرنیزه بفوریت به او ضربه زده و اسیرش می کند ولی او را نمی کشد زیرا هُجیر زینهار خواسته در عوض سهراب از او می خواهد که رستم را به او نشان دهد و او به ظاهر قبول می کند . سپس یکی از سرداران دختر از ایران به نام گُردآفرین نیز به سهراب حمله می نماید که سهراب او را نیز با کمند اسیر می کند اما گُردآفرین با ترفندی زنانه فرار کرده وارد دژ می شود چون شب فرارسیده جنگ موقتاً متوقف می شود ولی شبانه گُردآفرین و سرداران مرزی از راه مخفی از دژ فرار کرده و به کاووس شاه پیام می فرستند و وضعیت را می گویند که تنها راه مقابله با سهراب تُرک ( تورانی ) رستم است از طرفی موقع عزیمت سهراب برای جنگ با ایرانیان تهمینه مادرش دایی او یعنی برادر تهمینه بنام ژَندرزم را جهت راهنمایی و نشان دادن رستم او را به همراهی سهراب می فرستد . خلاصه کاووس شاه با همه لشکریانش که طول آن حدود دو میل ( مایل فعلی ) بوده با همراهی رستم جلوی دژ سفید چادر می زنند سهراب از بالا باتفاق هُجیر کلیه خیمه ها را بررسی می کند و از هُجیر می خواهد که یکی یکی چادرها را نشان دهد وقتی نوبت به معرفی خیمه رستم که سبز رنگ و درفش کاویان داشته می رسد از هُجیر نام فرمانده آن خیمه را می پرسد ، او که نمی دانسته سهراب فرزند رستم است بخاطر اینکه نکند سهراب رستم را بکشد و لشکر ایران درنتیجه خبر کشته شدن رستم از هم گسیخته شود می گوید من ایشان را نمی شناسم و گویا او سرداری چینی است که به آنها پیوسته و عمداً نام رستم را نمی گوید زیرا سرنوشت نمی خواسته چنین شود . با توجه به تمجیدی که سپاه ایران از سهراب کرده اند رستم علاقمند می شود بصورت مخفیانه ایشان را شناسایی کند لذا شبانه تنهایی به چادر تورانیان برای دیدن سهراب رفته و در تاریکی نزدیک خیمه سهراب می شود ، جوانی با سینه ستبر همانند سام نریمان روی تخت می بیند و تعجب می کند . از شانس بد رستم در تاریکی یک نفر با هیکل خیلی درشت که در سپاه تورانیان نبوده را می بیند . به او می گوید تو کیستی ؟ و از او می خواهد که در روشنایی آمده تا او را بشناسد . رستم بعد از اینکه با مشت به گردنش ضربه زده و او را در جا می کشد برمی گردد بعد از مدتی به سهراب خبر می دهند که ژَندرزم را ایرانیان کشته اند او خیلی عصبانی شده و صبح زود با یال و کوپال به خیمه ایرانیان به تنهایی حمله می کند و با گرز چون پیل مست افراد زیادی را کشته و از ترس او پهلوانان ایران فرار می کنند او به دیرک سراپرده شاه ایران (کیکاووس) با سر نیزه حمله می کند بطوریکه با یک حمله هشتاد میخ سراپرده او را از جا می کند و از قول استاد توس با صدای بلند کیکاووس را چنین خطاب می کند :

 

چنیـن گفت بــا شـاه آزاد مـرد                         که چون است کارت به دشت نبرد ؟

چرا کرده ای نـام کـاووس کـی ؟                       کـه در جنگ نـه تاو داری نـه پی

تَنَت را بدین نیـزه بـریـان کنـم                         ستـاره بدین کـار گریـان کنــم

یکی سخت سوگند خوردم به بزم                        بدان شب کجا کشته شد ژَندرزم

 

به رستم خبر می دهند کیکاووس در خطر است . رستم جلو آمده از سهراب می خواهد که به تنهایی با او جنگ کند و از سپاه جدا شود در مرحله اول بعد از جنگ با شمشیر ، نیزه ، گرز و تیر و کمان هیچ کدام نمی توانند یکدیگر را شکست دهند و ناچار کُشتی می گیرند . سهراب رستم را به زمین می زند و با خنجر قصد کشتن رستم را می کند که رستم حیله کرده می گوید رسم است که یک بار دیگر کشتی بگیریم لذا سهراب او را آزاد می کند سپس سری به سپاه خود می زند و داستان را به هومان سپهسالار تورانیان که از طرف افراسیاب مأمور بوده که مانع شناخت رستم شود تعریف می کند او خیلی نگران می شود و می گوید شما جوانی کردی ، باید او را می کُشتی زیرا دیگر نمی توانی او را شکست دهی چون آزموده شده و نقاط ضعف تو را پیدا کرده است از طرفی رستم به کنار جوی آب رفته خود را شستشو می دهد و از آفریدگار می خواهد که او را یاری کند .

پس از روبرو شدن همانند اولین برخورد سهراب به رستم می گوید آیا تو رستم نیستی ؟ و چون سرنوشت چنین می خواسته که این اتفاق ناگوار بیفتد رستم انکار می کند و می گوید من در پهلوانی کهتر از رستم هستم ، در دومین بار رستم سهراب را به زمین می زند و بدون درنگ پهلوی او را با خنجر می شکافد که خون فواران کرده ، سهراب با حال زار به رستم چنین می گوید :

 

کنـون گـر تـو در آب مـاهی شـوی                و گـر چـون شب اندر سیاهی شوی

و گـر چـون ستـاره شوی بـر سپهر                ببـرّی ز روی زمیـن پــاک مهـــر

بخواهـد هم از تـو پــدر کیـن مـن                چو بینـد کـه خاک است بـالین مـن

ازیـن نــامـداران گــردن کشــان               کسی هــم بَـرَد سوی رستم نشـان

که سهراب کشته ست و افکنده خوار               تـرا خواست کـردن همی خواستــار

چو بشنید رستم ، سرش خیره گشت               جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

 

و بالاخره رستم در نوحه سرائی برای فرزندش سهراب چنین می گوید :  

 

بـه گیتی کـه کشته است فرزنـد را ؟                      دلیـــر و جـــوان و خردمنـد را

نـکوهش فــراوان کنـــد زال زر                          همـان نیـز رودابــۀ پــر هنــر

چـه گویم چـو آگـه شود مـادرش ؟                       چـه گونه فرستم کسی را برش ؟

بریـن تخمۀ ســام نفریـن کننـد                          همه نـام من نیز بی دیـن کنند ؟

 

و این بود تراژدی کشته شدن سهراب به دست پدرش رستم زال که محققان امروزی علت این اتفاق ناگوار را عدم رعایت اَشا توسط رستم ، سهراب و تهمینه می دانند . 

 

چاپ شده در شماره 68 مجله نرگسزار بهبهان - اردیبهشت و خرداد سال 1394

 

منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران