در چند مقاله گذشته درباره رستم و اسفندیار از قول حکیم ابوالقاسم فردوسی گفته شد ولی همانطوریکه در مقاله های قبلی توضیح داده شد احتمالاً داستان رستم و اسفندیار و داستان های دیگر شاهنامه از قول دهقانان و موبدان گفته شده که همگی با هم اختلاف فاحش دارند.
در ایران بخصوص از دوره صفویه عده ای بنام نقال داستان های حماسی ایران را بصورت حرفه ای در قهوه خانه ها و مراسم های مخصوص برای شاهان با اُکتر و با دِکلمه بیان می کردند بطوریکه در همه قوم های ایرانی از لُر ، کُرد و فارس این داستان ها زبان به زبان بصورت نقالی بیان می شده است ولی اغلب آنها با داستان های گفته شده حکیم توس اندکی یا کلاً تفاوت داشته است .
مهمترین این نقال ها عبارتند از عبدالنبی فخرالزمانی ، حاج مرشد عباس اصفهانی ، مرشد عباس زریری ، نقال معروف اصفهانی که خود شاهنامه ای خاص نوشته و در این مورد تحقیقات زیادی نموده است و یکی دیگر کربلایی حسین نجار که به غلام حسین غول بچه معروف بوده است مثلاً در مورد حاج مرشد عباس اصفهانی می گویند که در قهوه خانه خسرو خان اصفهان ( در یک حمام زیبا و قدیمی که جزء آثار باستانی بود و متأسفانه اخیراً جهت امتداد خیابان جمع شده است ) وقتی به سهراب کُشان می رسید چند هزار نفر در آنجا جمع می شدند و می گویند بعد از اتمام نقالی سهراب کُشان حاج عباس یک دامن زَر و یک مَن اشک از مردم می گرفت و آنقدر خوب بیان می کرد که در مرگ سهراب و اسفندیار مردم گریه می کردند و وقتی آوازه او در ایران می پیچد حتی آقای فروغی ، نخست وزیر معروف وقت از او دعوت می کند که برایش نقالی کند و او آنقدر کشته شدن سهراب را خوب بیان می کند که مدتی فروغی گریه کرده و تحت تأثیر شدید قرار می گیرد و یا در زمان نقالی غلام حسین غول بچه در تهران در مواقع حساس داستان مثل کشته شدن سهراب یا اسفندیار هر صندلی در بازار سیاه به مبلغ یک تومان فروخته می شده است ( در آن زمان یک لیره طلا دو تومان بوده است ) و این هنرمندی و نحوه شیرین گفتار او را نشان می دهد .
در اوایل دهه 1350 شادروان اِنجوی شیرازی طی فراخوانی از همه مردم می خواهد هر کس داستان های فردوسی و بخصوص معروف ترین آنها یعنی رستم و سهراب را شنیده کتباً برای ایشان ارسال کند . از همه نقاط ایران این داستان بصورت های مختلف گفته شده که مرحوم اِنجوی شیرازی همه آنها را با نام و نشان و آدرس گویندگان جمع آوری می کند و پانزده روایت که اساساً با داستان گفته شده توسط حکیم توس فرق دارد مکتوب می کند . روایت پانزدهم او در آثار دکتر خالقی مطلق ، محقق به نام ، نیز بیان شده که گویا اصل آن روایت از خارج از ایران در ارامنه بخصوص ماندائی ها نقل قول شده از طرف شخصی از شهر قم بنام محمدرضا خوشدل در سال 1354 برای مرحوم اِنجوی ارسال شده است . او روایتی از رستم و سهراب را که احتمالاً از ماندائی ها و با قدمتی حدود 1500 سال پیش است را به شرح زیر تعریف می کند .
روزی رستم از شهری می گذرد و شهر را پر از زباله و مردم آنجا را خیلی کثیف و چرکین می بیند تعجب می کند از مردی از آن اهالی می پرسد که چرا شما مردم اینقدر بدبخت و کثیف هستید ؟ مرد می گوید اژدهایی در سر راه رودخانه ای که آب آن وارد شهر می شود نشسته و آن را قرق نموده و از ما می خواهد که هر روز یک دختر به او بدهیم تا بخورد و بعد مقداری آب برای ما بفرستد این است که مردم به فلاکت افتاده اند چون هم فرزندان خود را از دست می دهند و هم بعلت نبودن آب جهت کشاورزی و شستشوی شهرشان به نابودی و کثافت کشیده شده است و فردا هم نوبت دختر پادشاه است که به اژدها بدهند لذا شاه و مردم خیلی ناراحت هستند . ایشان از مرد می خواهد که محل اژدها را به او نشان دهند . مردم پشت سر او راه می افتند تا به اژدها برسند « از طرفی پادشاه هم به بزرگان شهر قول می دهد که اگر این مرد اژدها را بکشد دخترم را به او خواهم داد » . رستم به اژدها می رسد و با او توسط شمشیر درگیر می شود و بعد از نبردی سخت ، اژدها را می کُشَد مردم خوشحال می شوند و از او تشکر می کنند و شاه رستم را به کاخش دعوت می کند و پس از قدردانی از رستم می خواهد به پاس خدمتش به شهر با دختر او ازدواج کند رستم قبول کرده و دختر شاه را به همسری می گیرد و مدتی در آن شهر می ماند سپس از همسرش می خواهد که با او به شهر خودش یعنی زابلستان برود ولی دختر پادشاه که به خانواده اش عادت کرده حاضر نمی شود خانواده اش را ترک کند و رستم مجبور به ترک او می شود ولی قبل از رفتن یک بازوبند به او می دهد و می گوید این بازوبند دارای مهره ای ارزشمند است اگر از نتیجه ازدواج ما پسری به دنیا آوردی به بازوی او ببند و از او بخواه دنبال من بگردد تا مرا پیدا کند و نشانِ نزد من و او این بازوبند است و اگر دختر به دنیا آوردی آن بازوبند را بفروش و هزینه جهیزیه دخترمان را تهیه کن .
بعد از رفتن رستم ، او آبستن می شود ولی از بخت بد به آن شهر حمله و پادشاه کشته شده و او از آن شهر فرار می کند و در شهری به غربت می رود ، وضع او خیلی بد شده و به فقر کشیده می شود . در غربت صاحب فرزند پسری شده ولی چون نمی تواند بعلت فقر او را تغذیه کند او را در صندوقی گذاشته به کنار دریا رفته و او را به آب می اندازد تا شاید کسی او را پیدا کرده و بتواند بچه اش را بزرگ کند ولی بعد از انداختن صندوق روی آب خیلی زود پشیمان می شود و مِهر مادری ، او را بسیار ناراحت می کند لذا دست به آسمان بلند کرده و از آفریدگار عالم می خواهد که بچه اش را به او برگرداند . موجی بلند به سمت ساحل آمده و صندوق روی موج سوار شده و به ساحل آورده می شود و مادر صندوق را روی آب در ساحل می گیرد و چون بچه را روی آب گرفته نام او را سرآب یا سهراب می گذارد . سهراب در مکتب درس لیاقت نشان داده بطوریکه از همه شاگردان درشت تر ، قوی تر و باهوش تر می شود . بعضی از شاگردان حسود که او را قوی می بینند چون نمی توانند او را که غریب بوده در چنین هیبتی ببینند به او می گویند زور بازوی خوبی داری ولی پدر نداری و معلوم نیست پدر تو کیست ؟ سهراب به منزل آمده و به مادرش می گوید که به خدا قسم بخور که حقیقت را می گویی و از او می خواهد که بگوید پدرش کیست ؟ مادر مجبور شده و به او می گوید که پدر تو پهلوانی به نام رستم است او به مادر می گوید که من باید بروم و او را پیدا کنم مادرش بازوبند رستم را به بازوی او می بندد و با او خداحافظی می کند.
او ولایات زیادی را می پیماید تا به شهری می رسد و در میدانی می بیند که پهلوانان شهر جمع شده و با هم کُشتی می گیرند و هر که در کُشتی پشت دیگری را به زمین زد او را می کُشد . او نیز علاقمند می شود وارد گود کُشتی شده و از قضا بطور اتفاقی با رستم یعنی پدرش کُشتی می گیرد . سهراب موقع دیدن رستم ناخودآگاه از او خوشش آمده و مهر او در دلش می رود لذا سهراب از او می پرسد تو کیستی ؟ ولی رستم نام خود را نمی گوید . وقتی در دور اول رستم را شکست می دهد به او مهلت می دهد و خلاصه سه دفعه رستم را به زمین می زند ولی او را نمی کشد اما وقتی دفعه چهارم رستم سهراب را به زمین می زند او را بدون درنگ می کشد ، موقع مردن سهراب به رستم می گوید که اگر پدرم بداند که شما مرا کشته اید استخوان های تو را آرد می کند ، رستم از این حرف او متحیر می شود .
وقتی لباس او را در حضور رستم جهت اطلاع از زخم بیرون می آورند تا شاید بتوانند او را نجات دهند رستم بازوبند خود را روی بازوی او می بیند گریه کنان بالای سر او خاک بر سر کرده و ناله و زاری می کند . درویشی بالای سر رستم می رسد و می گوید چرا اینقدر گریه می کنید ؟ رستم به او می گوید که من با دست خودم فرزند برومندم را کُشتم . درویش به او می گوید اگر چهل شبانه روز بتوانید بدون اینکه او را روی زمین بگذارید سر دست نگهداشته و اطراف شهر دور بگردانید روز چهلم او زنده می شود . رستم حرف او را باور کرده و اطراف شهر را پیاده دور می زند . در سر راه شیطان به شکل پیرمردی نشسته و یک پوست بز سیاه رنگ را می شوید رستم هر بار که از کنار آب می گذرد پیرمرد را می بیند که مشغول شستن همان پوست است روز سی و نهم رستم با تعجب از پیرمرد ( شیطان ) می پرسد مگر دیوانه ای که این پوست را می شوئید ؟ علت آن چیست ؟ گفت می خواهم آنقدر بشویم که سفید شود رستم می گوید مگر پوست سیاه هم با شستن سفید می شود پیرمرد می گوید از شما که این نعش را حمل می کنید می پرسم که مگر مرده هم زنده خواهد شد ؟ اگر زنده شود این پوست هم سفید خواهد شد ، رستم باور می کند و ناامیدانه نعش را روی زمین می گذارد بلافاصله سهراب آهی کشیده و برای همیشه می میرد و رستم می فهمد که این پیرمرد شیطان بوده و او را گول زده لذا عزاداری نموده و او را به خاک می سپارند .
همانطوریکه در مقدمه هم گفته شد این داستان از قول ماندائی ها در حدود 1500 سال پیش روایت شده لذا معلوم می شود که در دوره حکیم توس نیز برای هر یک از داستان های او روایات زیادی قید شده و حکیم با درایت ، مستدل ترین آنها را انتخاب کرده و به نظم آورده است .
در مواردی دیگر که نقالان ذکر می کنند و تقریباً عمده آنها در آن مسئله مشترک هستند یکی نام پدر تهمینه شاه سمنگام ( پدر زن رستم ) بنام سُهرم شاه است که چنین نامی در شاهنامه نیامده ولی اغلب نام آن می برند و یا به گیو پسر بزرگ گودرز و داماد رستم گیو الف چشم می گویند زیرا مردمک چشم او بر خلاف مردم بجای گرد به شکل خط عمودی ( شبیه چشم گربه ) است که چنین اصطلاحاتی در شاهنامه حکیم توس نیست .
منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران