جمع بندی و خلاصه ای از تراژدی داستان رستم و اسفندیار « شاهنامه فردوسی »

 

همانطوریکه در مقاله گذشته گفته شد معروفترین اشعار حماسی شاهنامه حکیم فردوسی ، داستان رستم و سهراب است ولی مهمترین اشعارش در داستان رستم و اسفندیار که در اوج فصاحت می باشد سروده شده است و یکی از نمونه های شاهکار او شعر معروف زیر مربوط به زمانی که رستم در پی سیمرغ به ساحل دریای چین جهت آوردن چوب گَز می رود :

 

بـرو رَخش رخشنده را بر نشین                        یکـی خنجــر آبگــون بـرگزیـن

چـه بشنید رستم میان را ببست                        و ز آن جـایگه رَخش را بر نَشست

به سیمرغ گفت ای گُزین جهان                        چـه خواهد بَرین مرگ ما ناگهـان ؟

جهـان یادگار است و مـا رفتنی                         بــه گیتی نمانـد بـه جـز مَردمی

به نـام نکـو گَـر بمیرم رواست                        مرا نـام باید کـه تن مـرگ راست

کجا شُد فریدون و هُوشنگ شاه                         که بـودند بـا گَنج و تَخت و کُـلاه

 

بسیار علاقمندم که این داستان را بصورت نثر و با تفسیر محققان بطور کامل در نشریه همشهریان مقیم تهران بخصوص برای نسل جوان با موافقت هیأت تحریریه محترم بصورت سلسله مقالات در چندین شماره توضیح دهم که متأسفانه به علت محدودیت نوشتار در مجله گویا فعلاً امکانپذیر نیست زیرا فکر می کنم حدود 20 مقاله برای آینده در نوبت دارم با وجودی که نشریه تابحال با چاپ لااقل یک تا دو مقاله در هر شماره موافقت کرده اند که جای تشکر دارد . هدف از نگارش این مقالات آشنایی بیشتر همشهریان به تاریخ و ادب این سرزمین است و خیلی علاقه دارم جوانان همشهری نه تنها آنها را مطالعه کرده و فرهنگ ما را زنده نگه دارند بلکه با امکانات امروز آن را پُربارتر کنند و مطالعه و تحقیق دقیقی در این مورد را جزئی از زندگی خود دانسته و آن را به عنوان یک فراغ خاطر و بخصوص تنوع در زندگی خود وارد نمایند تا از این طریق کمی از اِسترس زندگی ماشینی امروز آنها کاسته شود البته اگر مطالعه نوشته این بزرگان با عشق و علاقه صورت گرفته و جانشین دیدن سریال و فیلم های مبتذل نمائیم هم فکر خود را آسایش می دهیم و هم به فرهنگ غنی ایران زمین رونق خواهیم داد و چه بسا که در حرفه خود من که مدیریت شرکت ساختمانی و راه سازی است جهت کسب تجربه در جامعه شناسی ، روان شناسی و مدیریتی و از همه مهمتر درستی ، کمک به همنوع خود و آرامش فکری مفید بوده است و البته در جلسات و شب نشینی ها باعث توجه افراد همنشین به شما خواهد گردید .

در داستان رستم و سهراب محققان عقیده دارند تراژدی کشتن پسر به دست پدر به دلیل عدم رعایت اَشا یعنی درستی و راستی و حفظ نظام هستی که یکی از احکام مهم آئین زرتشت بوده اتفاق افتاد تا نسل های بعدی آگاه شوند که عدم رعایت مراتب انسانیت در امور اجتماعی باعث چه مصائبی در همین دوران کوتاه زندگی خواهد شد و علت این تراژدی عدم رعایت اَشا توسط رستم در نخجیرگاه و خوابیدن در مرز دشمن و خلاصه بلند پروازیها و حُب جاه و مقام سُهراب و تَهمینه مادر سهراب بوده است . در تراژدی رستم و اسفندیار هم این مسئله تکرار شده است زیرا اسفندیار فرزند گشتاسب شاه که یکی از اُسطوره های بزرگ ایران زمین در پهلوانی ، جنگ آوری و تقدس بوده و در کتاب اَوستا بر خلاف شاهنامه ، بزرگترین اسطوره پهلوانی ایران زمین اسفندیار می باشد . متأسفانه به علت عدم رضایت به سپهسالاری ایران زمین و عجله در رسیدن به تاج و تخت حتی به قیمت بازنشسته کردن پدرش اَشا را رعایت نمی کند از طرفی گشتاسب با وعده های دروغین به اسفندیار باعث می شود او ناخواسته به دست یکی دیگر از اسطوره های حماسی ایران که سالها پشتیبان شاهان کیانی و ایران زمین بوده کشته شود و در اثر این اتفاق بنا به فرموده سیمرغ ، رستم هم بعد از این جنگ شوم ، عاقبت بدی پیدا می کند و چون اسفندیار مرد مقدسی بوده در زندگی جاودانی هم امیدی به رستگاری نداشته است . قهرمانان این داستان دو قسمت هستند :

قسمت اول خانواده گشتاسب شاه که اسفندیار محور این داستان و فرزند برومند گشتاسب شاه می باشد به علت خدمات لهراسب شاه و جانشینش گشتاسب شاه جهت گسترش آئین زرتشت برای جبران ، اسفندیار را به دستور او «زرتشت» در چشمه ای مخصوص غسل داده و او را پهلوان و روئین تن می کند ولی در موقع غسل چون چشمانش بسته بود آسیب پذیر ماند و بعد از خداوند می خواهد که فرزند دیگرش یعنی پشوتن را خردمند نماید که همیشه مواظب اعمال و رفتار اسفندیار باشد همچنین با دعای او وزیر گشتاسب شاه که مشاور اصلی او بوده به نام جاماسب نیز دانشمند و ستاره شناس می شود لذا بیشتر اعمال گشتاسب با نصایح و راهنمایی جاماسب انجام می شده است و هم او بود که برای رهایی از فشاری که اسفندیار جهت دستیابی به تاج و تخت به پدرش وارد می نمود به گشتاسب می گوید مرگ اسفندیار در زابُلستان است و جانشینت اسفندیار نیست بلکه نوه ات بهمن می باشد . اسفندیار آنقدر جنگ آور و شکست ناپذیر بوده که در همه جنگ هایی که او سپهسالار بوده ایرانیان پیروز می شوند . او دو بار گرشاسب پادشاه تورانیان را شکست می دهد ، بار دیگر خواهران خود را که اسیر گرشاسب بوده نجات داده و بالاخره تمام سرزمین ایران را به آئین زرتشت می گرواند چون قبلاً ایران زمین دارای مذهب مهر یا میترائی و در بعضی از نقاط آئین بودایی و یا بت پرستی داشته است . در دوران لهراسب و گشتاسب هم به دلیل مخالفت زال دستان ، پدر رستم ، با پادشاهی لهراسب شاه ، او و گشتاسب در هیچ جنگی رستم را دعوت به همکاری نکرده و رابطه زابلستان که یکی از ایالات خود مختار ایران زمین به شمار می رفت با پایتخت قطع می شود بطوریکه رستم که تکیه گاه پادشاهان کیانیان بوده مدتها در جنگ شرکت نمی کند و در این داستان می خوانیم در جنگ با اسفندیار ، رستم به نیزه دار خود به نام آلوای می گوید برو و ابزار جنگی مرا که زمان زیادی بلااستفاده مانده آماده کن چون بعد از مدتها دوباره کاربرد پیدا کرده اند . 

اسفندیار با وجودی که در دوران سپهسالاری و ولیعهدی تقریباً حرف اول را در مملکت ایران می زده و بزرگان لشکری و کشوری از او اطاعت تمام داشتند جهت گرفتن تخت و تاج خیلی بی قراری می کند و علاقمندی به قدرت تمام و تعصب خشک و بی منطق که معتقد بوده فرمان شاه و پدر هر چند نادرست باشد را باید اطاعت کرد باعث بوجود آمدن این تراژدی بزرگ و نامیمون برای ایران گردیده که بعداً باعث اتمام دوران حماسی تاریخ ایران زمین شده است .

دومین شخصیت قسمت اول و مهم این داستان گشتاسب شاه است که مقداری در مورد او گفته شد . او در جنگ های مختلف که سرنوشت ساز بوده به اسفندیار قول می دهد که اگر به کمک او در این جنگ ها پیروز شود تاج و تخت را به اسفندیار واگذار نموده و همچون پدرش لهراسب به عبادت و استراحت می پردازد ولی بعد از هر پیروزی ، حُب تاج و تخت او را منصرف کرده و دوباره مأموریت خطرناک دیگری به اسفندیار می دهد . یکی از مأموریت ها که سالها طول می کشد یکی کردن دین ایرانیان با ترویج آئین زرتشت است که در این راه رنج بسیار می کشد . اسفندیار با سفر و لشکرکشی به اقصی نقاط ایران دین همه این سرزمین را یکسان نموده و آئین زرتشت دین رسمی ایرانیان می شود بعد از این به توصیه وزیر مشاورش و هم با توجه به دشمنی با خاندان سام و زال به بهانه اینکه این خانواده اعتنایی به پادشاهی لهراسب و گشتاسب نکرده اند به او مأموریت می دهد که اگر بِرَوی و رستم را که به ما بی اعتنا شده دست بسته جهت ادای احترام و پابوسی نزد من بیاوری خودم را بازنشسته کرده و تو را به جای خودم بر تخت می نشانم و تاج بر سرت می نهم .  

 فردوسی بدترین نقش که باعث این تراژدی می شود در این داستان به گشتاسب شاه داده است .

سومین شخصیت از طرف خاندان گشتاسب ، زن او و ملکه ایرانیان و مادر اسفندیار یعنی کتایون دختر قیصر روم می باشد که زنی دانا بوده و با دلسوزی از فرزند خود می خواهد که به زابلستان نرود و به او می گوید پدرت گشتاسب قصد ندارد که تاج و تخت را به تو واگذار کند لذا تو را به کشتن خواهد داد . در جواب اسفندیار می گوید مگر می شود دستور پادشاه و پدر را اطاعت نکرد و این خلاف شرع و عرف ما است هرچه کتایون التماس می کند فایده ای نمی بخشد بعد از او می خواهد تا لااقل فرزندانش یعنی بهمن و نوش آذر و مهرنوش را همراه خود نبرد . اسفندیار می گوید جوانان باید به جبهه جنگ بروند تا جنگ آور و پخته شوند نه در حرم بمانند تا فاسد گردند . موقع آوردن تابوت اسفندیار که بنا به وصیتش میخکوب بوده تا صورت متلاشی شده او را مادر و خواهرانش نبینند به اصرار کتایون و خواهران اسفندیار باز کرده و آنها شیون و زاری بسیار می نمایند .

از قهرمانان دیگر قسمت اول این داستان فرزندان او به ترتیب سن بهمن ، نوش آذر و مهرنوش بوده که در حین مرحله اول جنگ رستم و اسفندیار که به تنهایی می جنگیدند در دو طرف و دور از میدان جنگ آرایش گرفته اند . در میدان از یک طرف یکصد نفر به سرکردگی پشوتن، بهمن و برادرانش و طرف دیگر تعدادی از زابلی ها به سرکردگی زواره برادر و یار رستم و فرامرز فرزند رستم بوده اند که به علت تهمت و پرخاش به همدیگر و بر خلاف سفارش قبلی رستم و اسفندیار به هر دو گروه ، با هم وارد جنگی ناخواسته شده و ابتدا نیزه دار رستم ( آلوای ) توسط نوش آذر کشته می شود سپس زواره ، برادر رستم ، نوش آذر و بعداً فرامرز ، مهرنوش را می کشد که این خود باعث عصبانیت بیشتر اسفندیار می شود و به همین مناسبت بعد از کشته شدن اسفندیار در جنگی رستم توسط شغاد برادرش در چاههای ناپیدایی که در آن تیغ کار گذاشته شده کشته می شود و پس از رستم که بهمن را تربیت کرده و پرورش داده او برخلاف خدمات رستم به تلافی کشته شدن برادرانش ، زواره و فرامرز را نابود کرده و زال را نیز بسیار آزار می دهد .

یکی دیگر از شخصیت های ایرانی قسمت اول این داستان پشوتن ، پسر دیگر گشتاسب که بسیار خردمند و واقع بین بوده و همه مسائل را با عقل و درایت می سنجیده است و به همین دلیل گشتاسب او را مشاور اسفندیار می کند . اسفندیار نیز به پشوتن خیلی احترام گذاشته و او را دوست می داشته است . او نیز از کسانی است که به اسفندیار نصیحت می کند که از دستور گشتاسب شاه سرپیچی کند چرا که این یک دام است لذا مرگ خود را جلو نیندازد ولی باز اسفندیار که سودای تاج و تخت در سرش داشته به بهانه اینکه عدم اجرای دستور شاه و پدر خلاف آئین زرتشت است این نصیحت برادرانه را هم رَد می کند .

از شخصیت های دیگر این قسمت وزیر دربار ، جاماسب مشاور گشتاسب شاه بوده که وقتی شاه از او می پرسد که ستاره اسفندیار و پادشاهی بعد از او را چگونه می بیند ؟ می گوید مرگ اسفندیار در زابلستان است و جانشین تو فرزند ارشد اسفندیار یعنی بهمن خواهد بود و به جهت اینکه گشتاسب می خواسته از دست اسفندیار که خواستار کناره گیری او بوده رهایی پیدا کند او را بدین مأموریت و جهت بستن دست رستم می فرستد ، اسفندیار و پشوتن نیز به بدی از جاماسب یاد می کنند .

قسمت دوم قهرمانان این داستان خانواده رستم در زابلستان می باشد که رستم نقش اصلی را بازی می کند . او در این تراژدی حاضر است هر کاری کند که جنگ نشود و با نرمش با اسفندیار صحبت می کند و از او می خواهد که این فکر شیطانی گشتاسب را کنار بگذارد و ستاره بخت خود را شوم ندارد و با وجود نصیحت زال و سیمرغ که می گویند کشتن اسفندیار ناممکن است زیرا او نامدار ، روئین تن و مقدس است و از همه مهمتر اصولاً کشتن او شوم و بدیمن است و کسی که او را بکشد در این دنیا و در سرای جاوید رستگار نیست ولی او حاضر به هر کاری است جز بند و رستم می گوید با تسلیم شدنش شئون پهلوانی ایران زمین را پائین می آورد و او اسطوره بودن خود را از دست خواهد داد و حاضر است کشته شود و یا هر کاری بکند جز اینکه به بند کشیده شود . 

 دومین نفر ، زال دستان یا زال زَر پدر رستم است که او هم انسانی خردمند بوده . دشمنانش به او لقب ساحر و جادوگر هم داده اند و به علت بزرگ شدن در کنار سیمرغ هر وقت مشکلی داشته از طریق او حل معما می کند همانطوریکه موقع زخمی شدن رستم و رخش او به کمک سیمرغ یک شبه آنها را معالجه نموده علی ایحال زال مُدام رستم را نصیحت می کند که تا می تواند از راه مذاکره و نصیحت مانع جنگ و احتمالاً مرگ اسفندیار شود چون کشتن او به گفته موبدان زرتشتی بدیُمن بوده است . دیگر افراد این گروه ، زَواره برادر رستم که یار و یاور و پیشکار او و دیگری فرامرز فرزند رستم که همانند زواره او هم خوشنام و یاور رستم بوده است .

مقدّس ترین شخصیت این گروه سیمرغ بوده که در این داستان و برای خانواده زال حالت تقدّس و ماوراءالطبیعه داشته است زیرا از نظر آنها او بیشتر از همه از رمز و رموز آفرینش باخبر بوده و فردوسی او را به حدّ تقدّس شمرده است و هم او بود که از راز روئین تنی اسفندیار و آسیب پذیری چشمانش آگاه و به خواص چوب گَز آشنا بوده و هم قبلاً در سِزارین رودابه مادر رستم نقش حکیم داشته است ( غربی ها می گویند عمل سزارین اولین بار در رُم روی مادر ژول سزار انجام شده و بدین جهت این عمل را غربیان سِزارین نامیده اند ولی در داستان شاهنامه گویند اولین بار در تاریخ این عمل روی مادر رستم یعنی رودابه با راهنمایی سیمرغ انجام شده که هم پسر و هم مادر سالم مانده اند و این هم یکی از عجایب داستان های شاهنامه است که برای اولین بار افتخار این عمل مهم در تاریخ ایران ثبت شده است ) و هم در بهبودی زخم های رخش و رستم در یک شب دستورات خاص می دهد و به کمک او و حِکمَتش رستم تیری از چوب گز و آب رَز می سازد و به چشم اسفندیار نشان می گیرد ( هر چند از جنگ رستم با اسفندیار راضی نیست ) لذا از مقدّس ترین افراد شاهنامه است و زال همیشه به نصایح او عمل کرده و در مواقع خیلی حساس سیمرغ به یاری زال و خانواده او رسیده است و فردوسی همیشه از سیمرغ به عنوان یک موجود ماوراء الطبیعه نام می برد . در خاتمه خلاصه ای از پایان جنگ رستم و اسفندیار شرح داده می شود : در میدان نبرد روز اول ابتدا هیچکدام پیروز نمی شوند و کار به تیراندازی به همدیگر می رسد . هر اندازه رستم به اسفندیار تیراندازی می کند به علت روئین تن بودن به اسفندیار اثر نکرده ولی تیرهای اسفندیار به رخش و رستم آسیب بسیار می رساند بطوریکه رخش به علت زخم های زیاد رستم را ترک کرده و به ایوان می گریزد و رستم که فوق العاده زخمی شده به بالای کوه می رود تا از دست اسفندیار رهایی یابد « به بهانه اینکه هوا تاریک شده است » لذا اسفندیار چنین می گوید :   

 

بخندید چـون دیـدش اسفندیار                        بـدو گفت کــای رسـتم نـامدار

چرا گُم شد آن نیروی پیل مَست                        ز پیکان چـرا پیـل جنگی بِخَست

کجـا رفت آن مردی و گُـرز تـو                         بـه رزم اندرون فَـرّه و بُـرزِ تـو ؟

گریزان بـه بالا چـرا بـر شدی ؟                       چــو آواز شــیر ژیــان بشنُدی

چرا پیل جنگی چـو روباه گشت                         زِ رَزمت چنین دست کوتاه گشت ؟

 

بعد رستم به ایوان می رود و مشکلات جنگ و زخمی شدنش را به زال می گوید و ناامیدانه از او راه حل می خواهد که بالاخره زال ، سیمرغ را دعوت و شبانه او رخش و رستم را مداوا می کند و رستم شب تا صبح دنبال معالجه زخم هایش و ساختن تیر از چوب گز می شود و صبح زود سراغ اسفندیار می رود و او را به میدان دعوت می کند اسفندیار شگفت زده می شود چون فکر می کرده رستم با آن زخم های کاری مرده است با این حال آماده نبرد می شود و به رستم چنین پرخاشگرانه می گوید :

 

خُروشید چـون روی رستم بـدیـد                          کـه نام تـو بـاد از جهـان ناپدید

فراموش کـردی تـو سَگَزی مگـر                          کمــان و بَــر مــرد پـرخاشگر

ز نیـرنگ زالی بدین سـان دُرست                          وگرنه کـه پایت همی گُور جست

 

رستم با توجه به سفارشات سیمرغ می گوید من برای جنگ نیامده ام بلکه می خواهم تو را به ایوان دعوت کنم و خوان گسترده و کلیه گنج هایم را به تو بدهم ، اگر بخواهی سپاهیانم را در اختیارت می گذارم و تاج شاهی را خودم بر سرت می نهم و اگر نمی خواهی چرا این همه پرخاشگری می کنی و با اختر شوم جفت شده ای ؟ چرا دنبال مرگ هستی ؟ ولی هرچه رستم پدرانه او را نصیحت می کند فایده ای نمی بخشد حتی می گوید حاضرم با هم نزد گشتاسب شاه رفته و اگر او فرمان دهد مرا بکشند ولی باز اسفندیار شروع به بدگوئی به او کرده و می گوید یا بند یا جنگ .

 

چنین داد پاسخ کـه مـردِ فریب                          نیــم روز پَرخـاش و روزِ نهیب

اگر زنده خواهی که مانی به جای                         نَخستین سخن بند بَرنِه به پای

ز ایـوان و خوان چند گوئی همی                         رُخ آشـتـی را بشـوئــی همی

 

وقتی رستم از نصیحت اسفندیار ناامید شد تیر گَز را در کمان گذاشت و رو به آسمان کرده می گوید خدایا تو می بینی که اسفندیار جز بند یا مرگ من به چیزی راضی نمی شود پس مرا ببخش که جز کشتن او راهی برای من نمانده است . در این موقع اسفندیار تیری به طرف رستم می اندازد و رستم که می بیند اسفندیار حمله را شروع کرده تیر گز را در کمان گذاشته و چشمان اسفندیار را نشانه می گیرد و همانطورکه سیمرغ گفته بود زمانه درست تیر را به سمت چشم اسفندیار می برد ، او ابتدا روی اسب سیاه افتاده و سپس از روی اسبش سرنگون می شود.

 

تهمتن گَـز انـدر کمان راند زود                          بر آن سان که سیمرغ فرموده بـود

بـزد تیــر بـر چشم اسفندیـار                          سیه شد جهـان پیش آن نـامـدار

خَـم آورد بــالای سَــرو سِهی                          از او دور شــد دانـش و فَــرهـی

 

موقعیکه تیر به چشم اسفندیار نشست چشمانش کور ولی چشم دلش باز شد و تازه فهمید که پدرش گشتاسب او را به کشتن داده و رستم و پشوتن و مادرش درست می گفته اند . اسفندیار به رستم می گوید روزگار من به سر آمده و از تو می خواهم به وصایه من گوش داده و قول دهید به آن عمل نمائید رستم از دور ناله کنان به نزد اسفندیار آمده دست روی شانه راست او گذاشته و اعلام می دارد هر چه بگویی گوش داده و به آن عمل می کنم.

 

چنین گفت با رسـتم اسفندیار                           کــه از تـو نـدیـدم بَـد روزگـار

زمـانه چنین بُود و بُود آنچه بود                          سخن هرچـه گـویم بباید شَنود

بهانه تـو بودی پـدر بُـد زمان*                                 نه رستم ، نه سیمرغ و تیر و کمان

مـرا گفت رو سیستان را بِسوز                           نخواهم کـزیـن پس بُـوَد نیمروز

بکوشید تا لشکر و تاج و تخت                           بـدو مـانَد و مـن بِمانم به رنــج

*( زمان به معنی مرگ می باشد )

 

اسفندیار از رستم می خواهد بعد از مرگ او برای پسرش بهمن پدری کند ، او را به زابلستان برده و آئین مملکت داری ، رَزم ، شکار و بَزم را بخوبی به بهمن بیاموزد و همه آموزش های لازم را به او بدهد و می گوید جاماسب که خداوند نامش را گُم کند به پدرم گفته است جانشین تو اسفندیار نیست بلکه بهمن است لذا او را جهت پادشاهی آماده کن . زَواره برادر رستم به او می گوید از دهقان نشنیده ای که اگر بچه شیر را بزرگ کنی وقتی دندانش تیز شود ابتدا او را که پرورش داده می خورد بهمین خاطر او را از پذیرفتن تربیت بهمن بر حذر می دارد ولی رستم می گوید قول داده ام و هرچه سرنوشت باشد همان خواهد شد . زَواره درست گفت چون بعد از مرگ رستم و به تخت رسیدن بهمن ، او به زابلستان حمله کرده و زَواره ، برادر و فرامرز فرزند رستم را کشته و زال پدر رستم را اسیر و او را آزار و اذیّت می کند .

فردوسی از قول زَواره به رستم چنین می گوید : 

 

ز دهقـان تـو نشنیدی آن داستان                         کـه یـاد آرَد از گفته بـاستان

کـه گــر پَروری بچـه نَرِه شیـر                          شَـوَد تیـز دندان و گَردد دلیر

چه سـر بَر کَشَد زود جوید شکـار                         نخست اندر آیـد به پروردگار*

*( پروردگار یعنی پرورش دهنده )

 

چاپ شده در گاهنامه آریوبرزن - سال 1395

 

منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران