زائیده شدن رستم « زال و رودابه » - قسمت سوم

 

در قسمت اول مقاله داستان آشنایی و عاشق شدن زال و رودابه و سپس پیمان ازدواج آنها را بیان کردیم و در قسمت دوم درباره مخالفت با این ازدواج توسط منوچهر شاه و سپس رضایت ایشان با نوشتن نامه معروف سام به منوچهر شاه و بالاخره ازدواج این زوج خوشبخت سخن رانده شد . بعد از شروع زندگی مشترک بالاخره رودابه بار می گیرد ( آبستن می شود ) ولی دوران حاملگی سختی را می گذراند .

فردوسی می فرماید :

بسی بـرنیــامـد بـریـن روزگــار                      کـه آزاده سَرو انـدر آمـد بـه بـار

بهــار دل اَفــروز پـَژمــرده شـد                      دلـش را غم و رنـج بسپرده شـد

شکم گشت فـَربه و تن شد گـران                       شـد آن اَرغـوانی رُخش زَعفـران

بـدو گفت مادر کـه ای جـان مـام                       چه بودت که گشتی چنین زرد فام

چنین داد پـاسخ که من روز و شب                       همی بـرگشـایم بـه فـریـاد لَـب

همــانــا زمــان آمدَستم فــراز                        وزیـن بــار بــردن نیـابم جــواز

 

مادرش سیندخت می پرسد چه شده ؟ چرا رنگت پریده و پژمرده و نگران هستی ؟ رودابه می گوید وقت زائیدنم رسیده و بخاطر درشتی بچه مثل اینکه پوست من پر از سنگ یا آهن می باشد . چون رودابه توانایی زائیدن بچه بطور طبیعی را نداشته روزی حالش خیلی بد می شود و از ایوان خروش برمی خیزد و بی هوش می شود . مادرش همانطورکه رسم مادرانه است به صورت خود زده و صورتش را می خراشد و به ایوان زال رفته از او کمک می خواهد . زال اندوهگین و به فکر چاره شده و به یاد سیمرغ می افتد و سیندخت مادر رودابه را امیدوار می کند .

موقعی که زال نزد سیمرغ بود چون هر دو خیلی همدیگر را دوست داشتند زال حاضر به جدایی نمی شد ولی سیمرغ به او می گوید در این سن و سال اگر در کاخ پدر باشی به شما بیشتر خوش می گذرد و از زندگی راضی خواهی بود و چه بسا که مرا فراموش می کنید و اتفاقاً همینطور هم شد و زال کم کم سیمرغ را فراموش کرده بود تا مشکل رودابه پیش آمد . سیمرغ در موقع ترک زال به او گفته بود نگران دوری از من مباش و چند پَر خود را به او می دهد و می گوید اگر دلت یاد من کرد یا نیازمند شدی یکی از پرهای مرا در آتش بگذار فوری حاضر خواهم شد . لذا زال دستور داد یک سینی از آتش آوردند و یک پر سیمرغ را در آتش نهاد یک دفعه آسمان تیره شد و سیمرغ از بالا به پایین آمده و نزد زال نشست و گفت چه شده ؟ آیا مشکلی دارید ؟ زال گفت رودابه همسرم باردار است و نمی تواند بطور طبیعی زایمان کند و از شما کمک می خواهم . سیمرغ دستور می دهد یک حکیم حاذق با یک خنجر آبگون بیاورند و می گوید ابتدا با مَی رودابه را مست نمائید تا کاملاً بیهوش شده و درد عمل را حس نکند سپس گیاهی مخصوص را به دستور او می آورند که با مُشک و شیر مخلوط کرده در سایه خشک کنند و بعد آن را بسابانند سپس حکیم پهلوی رودابه را شکافته ، بچه را سر و ته کرده ( سر بچه رو به پایین ) و نوزاد را از مادر جدا نماید و محل شکاف را خوب بدوزد و سپس داروی ساخته شده را در محل زخم که خونریزی زیادی می کند بمالد و با پر سیمرغ که فَر ایزدی در آن نهفته است روی زخم بکشد زخم به فوریت خوب می شود و لذا نگران نباشید سپس پرواز کرده و دور می شود .

حکیم همه نصایح و دستورات سیمرغ را انجام می دهد و بچه که خیلی هم درشت بوده به دنیا می آید و زخم با دستورات سیمرغ بفوریت خوب می شود ( پهلوانان حماسی همانند رستم و سهراب خیلی درشت به دنیا می آیند ) .

 فردوسی می فرماید :

بیامد یکی موبـدی چرب دست                        مر آن ماه رخ را به مـَی کرد مست

بکــافید بی‌رنـج پهلـوی مــاه                       بتــابیـد مــر بچــه را سـر ز راه

چنـان بی‌گـزندش بـرون آورید                      که کس در جهان این شگفتی ندید

یکی بچه بُد چون گوی شیرفش                      بـه بـالا بلنـد و بـه دیـدار کـَـش

شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن                       که نشنید کـس بچـهٔ پیـل تــن

 

بچه به دنیا می آید و اسم او را رستم می نهند . رستم به معنی نیرومند روئیده و یا برومند برآمده است زیرا « ته » در کلمه تهمینه و تهمتن که لقب رستم آمده همان « تم » در کلمه رستم است .

وقتی پهلوانان به دنیا می آیند جُثه و اندام بچه یک ساله به اندازه 4 تا 5 سالگی و در دو سالگی قویتر و در 5 سالگی اسب دوانی و شمشیر بازی را می آموزند و لذا پهلوانان حماسی رشد فوق العاده ای دارند بطوریکه وقتی به سن 14 سالگی می رسند دیگر هیچ حریفی نخواهند داشت .

در این داستان برای اولین بار از مسئله بیهوشی برای عمل جراحی نام برده می شود که با خوراندن مَی ، رودابه را بیهوش و عمل جراحی که امروزه به آن سِزارین می گویند روی او انجام می شود که البته چون در رُم باستان برای اولین بار ژول سزار قیصر رُم با همین نوع عمل به دنیا آمده این عمل را در غرب سزارین نامیده اند و آنچه مسلم است تاریخ عمل سزارین روی رودابه مادر رستم خیلی قدیمی تر از ژول سزار پادشاه رُم بوده است و نشان می دهد که اولین بیهوشی و جراحی زائیدن بچه در ایران ثبت شده است .

اشعار حکیم در مورد به دنیا آمدن رستم :

چو از خواب بیدار شد سرو بُن                         به سیندخت بگشـاد لـب بر سُخن

بـَرو زَر و گوهـر برافشـاندند                          اَبـر کــردگـار آفـرین خـوانـدنـد

بخندید ازان بچـه سَرو سهی                         بــدیـد انــدرو فـَـر شــاهنشهی

بـه رستم بگفتا غـم آمد بسر                          نهـادنــد رستمش نـــام پســـر

 

بعد از به دنیا آمدن رستم مدتی رودابه در بیهوشی به سر می برد و پس از  اینکه به هوش می آید سراغ بچه را گرفته و وقتی رستم را می بیند خوشحال و خندان می شود و رستم را با ناز و نعمت پرورش می دهند .

رستم مانند پهلوانان دیگر در کودکی رشد فوق العاده ای داشته بطوریکه در جوانی کارهای بزرگی به دست او به عمل می آید که یکی کشتن دیو سفید و سپس رفتن به کوه سپند است که البته بعضی آن را الحاقی به شاهنامه می دانند .

در این موقع دوران داستان های اساطیری تمام و شروع داستان های حماسی است و بعد از منوچهر شاه ، نوذر شاه سپس طهماسب به مدت کمی پادشاهی می کنند لذا پادشاهی پیشدادیان هم تمام و پادشاهی کیانیان از کیقباد شروع می شود که او را رستم از البرز کوه می آورد و پادشاه ایران زمین می شود .

در این دوران پَشَنگ پادشاه تورانی می میرد و پسرش افراسیاب جانشین او شده که بارها به ایران حمله می کند و حتی نوذر شاه را هم شکست داده و می کشد ولی بعد افراسیاب با وجود کمک همسایگان مرتباً از ایرانیان شکست خورد و بالاخره هم به دست رستم دَستان کشته می شود . در این دوران یعنی کشته شدن نوذر شاه ، افراسیاب قسمتی از خاک ایران را به توران ملحق کرده و اتفاقی می افتد که بصورت افسانه است و در شاهنامه نیست و از کتاب اوستا و متون پهلوی ذکر شده که بالاخره بعد از دستیابی افراسیاب به قسمتی از خاک ایران و کشتن نوذر شاه با ایران توافق می کند که تا خطی که تورانیان جلو آمده اند باندازه بُرد یک تیرانداز عقب بکشند و محل نشستن تیر ، مرز توافق شده توران و ایران باشد . با توجه به اهمیت مسئله ، ایرانیان از بزرگترین پهلوان تیرانداز خود یعنی آرش کمانگیر می خواهند که این مسئولیت را بپذیرد و او از اهورا مزدا می خواهد آنقدر در زمان پرتاب تیر به او نیرو دهد که پس از پرتاب جانش متلاشی شود چون ایرانیان اهورایی بوده اند پس از پرتاب تیر ، اهورا مزدا توسط فرشته خود سروش ، تیر را برداشته و تا شهر مرو حمل می کند و لذا تیر از شهر آمل به مَرو در تنه درختی فرو می رود و مَرو مرز ایران و توران می شود و همانطورکه آرش از اهورا مزدا خواسته بود پس از پرتاب تیر ، بدن او متلاشی می شود .

لازم به توضیح است که شهر آمل شهر فعلی نیست و شهری در افغانستان بوده است و این مسئله در تاریخ زیاد اتفاق افتاده که تعدادی از ساکنین از شهر اولیه خود کوچ و به منطقه جدید رفته و آنجا را هم به نام زادگاه قبلی خود نامگذاری می نمایند .

 

منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران