پس از نشستن کاووس شاه به تخت آنقدر از مازندران نزد او تعریف کردند که تصمیم می گیرد آن ناحیه را به ایران زمین اضافه کند البته پهلوانان مخالفت می کنند ولی او وقعی نمی نهد و با سپاهی عظیم راهی مازندران می شود . کاووس ، میلاد را جانشین خود تعیین کرده و از او می خواهد در غیاب پادشاه ، ایران شهر را اداره نموده و اگر در جنگ ها به مشکلی برخورد کند ، زال و پسرش رستم را به کمک طلبد . بعد از سفارشات لازم به میلاد عازم مازندران می شود . یک هفته کاووس شاه و سپاهیانش به مازندران حمله کردند و کُشتند و آتش زدند ولی از دیوان و جادوگران خبری نشد بعد از یک هفته به پادشاه مازندران خبر می رسد او نگران شده و با پیغام از دیو سفید ( بزرگ دیوها ) کمک می خواهد که هر چه سریعتر با سپاه گران بیاید که لشکر ایران همه مازندران را به آتش کشیده اند لذا دیو سفید به همراه سپاهی گران شبانه عازم جنگ می شود و فردا صبح به لشکر ایران می رسند .
دیو سفید با جادو روز را تیره و با افسون چشمان همه بزرگان ایران منجمله کاووس شاه را نابینا می کند و سپس آنها را اسیر و به بند می کشد. کاووس شاه از طریق یکی از سپاهیان پیغام می فرستد که خیلی فوری به زابلستان برود و به زال و رستم بگوید که هر چه سریعتر به مازندران آمده و آنها را نجات دهند . ظاهراً مشخصات مازندرانی که در شاهنامه قید شده با مازندران فعلی می خواند و حتی افراد محلی هم می گویند غارهایی وجود دارد که آنها را غار دیو می نامند ولی محققان شاهنامه عقیده دارند که مازندران شاهنامه در هند یا یمن و یا ناحیه ای از مصر بوده است و در مورد نام مازندران هم دلیل می آورند که چندین شهر به نام کرج ، طالقان ، آمل و غیره در شاهنامه وجود دارد که بعضی از آنها در افغانستان و برخی در ایران هستند و این نام توسط افراد مهاجر روی منطقه دوم گذاشته شده است همانطوریکه اروپائی ها وقتی به آمریکا، کانادا و استرالیا رفته اند روی بعضی نواحی جدید نام شهر اصلی خود را گذاشته اند . پیغام بر به زابلستان رفته و نزد دستان و رستم پیام را طبق اشعار شاهنامه چنین می برد :
از آن پس جهانجوی خسته جگر بـرون کرد مردی چـو مرغی به پَر
ســوی زابلستـان فرستـاد زود بـه نزدیک دستـان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگـر خسته در چنگ آهــرمنم همی بِگسـَلد زار جـــان از تنـم
چـو از پنـدهـای تـو یـاد آورم همی از جگــر سـَـرد بــاد آورم
نرفتم بـه گفتـار تــو هوشمند ز کـم دانشی بـر من آمـد گزنـد
این اتفاقات و بسیاری دیگر نشان می دهد که شاهنامه چنین نیست که از شاهان به نیکی و بزرگی یاد کند بلکه نشان می دهد که از بی خردی بعضی از آنها و عدم توجه به نصیحت مشاوران خود چقدر از پهلوانان خود تعریف کرده و کمک می خواهند . زال فوراً به رستم دستور می دهد که باید این مأموریت را قبول کنیم چون تاج و تخت ایران زمین در خطر است و از دو راه می توانید به مازندران بروید یکی کوتاه و به مدت دو هفت روز (14 روز) ولی بسیار پر خطر و کوهستانی که پر از اژدها و شیر است و دیگری راهی طولانی که کاووس از آن راه به مازندران رفته ولی من پیشنهاد می کنم که راه اول و کوتاه را بروی چون یزدان پشت و پناه توست و من شب و روز برایت دعا می کنم :
بــرون رفت پـس پهلـو نیمـروز ز پیش پدر گُرد گیتی فروز
دو روزه بــه یـک روزه بگذاشتی شب تیـره را روز پنداشتی
بدین سـان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبـان سیـاه
خان اول : رستم عازم می شود و آنقدر سریع می رود که راه دو روزه را یک روزه طی می کند تا به نی زار و مرق زاری می رسد . وسایل را از رخش پیاده کرده و استراحت می کند . موقعی که رستم در خواب بوده شیری پیدا می شود و ابتدا به رخش ( اسب رستم ) حمله می کند . رخش با دو پا بر سر شیر کوبیده و با دندان پشت او را می شکافد بطوریکه شیر از پا در می آید . رستم بیدار می شود و وقتی صحنه را می بیند رخش را سرزنش می کند که چرا با شیر در افتاده است زیرا اگر رخش نباشد او چگونه مغفر و کوپال خود را حمل کند ؟ و به او نصیحت می کند که در زمان خطر او را با خبر کند تا خودش با دشمن بجنگد . این قسمت از راه را خان اول می گویند که شیر توسط رخش کشته می شود .
خان دوم : در ادامه راه از سرزمینی خشک و بی آب و علف می گذرد . او از بی آبی و تشنگی به زمین می افتد به همین خاطر از شمشیر بعنوان عصا استفاده کرده و راه می پیماید که یک دفعه قوچی را می بیند و او را دنبال می کند چون می داند در مناطقی که حیوانات وحشی و پرندگان زندگی می کنند به دلیل اینکه حداکثر در هر 24 ساعت به آب نیاز دارند حتماً آب وجود دارد لذا بعد از پیگیری او چشمه ای پیدا می شود و آنجا استراحت کرده و لذا خان دوم را که همان گذشتن از سرزمین لم یزرع است را پشت سر می گذارد و بدین ترتیب از بیابان نجات پیدا می کند .
چند شعر فصیح از خان دوم پس از دیدن چشمه آب چنین است :
بِـرَه بر یکی چشمه آمد پـدیـد چـو میش سـراور بدانجا رسید
تَهمتن سـوی آسمان کـرد روی چنین گفت کـای داور راستگوی
هر آنکس که از دادگر یک خدای بپیچد نیــارد خــرد را بـه جای
به جایی که تنگ اندر آید سخُن پناهت به جـز پـاک یـزدان مکُن
این داستان به ظاهر ساده ولی در ادبیات ایران جایگاه مهمی دارد . تمام قهرمانان افسانه ای از جمله در کتاب های ابومسلم نامه ، اسکندرنامه و در رموز حمزه یک سرنوشت گم شدن قهرمان در بیابان بی آب و علف و به سر حد مرگ رسیدن و نجات یافتن وجود دارد . در مورد سلطان محمود غزنوی در موقع حمله به هند جهت گرفتن سومنات هم همین داستان پیش می آید یعنی سلطان محمود از لشکر جدا می ماند و وارد یک بیابان می شود و در موقع هلاک شدن تعدادی مرغ در هوا در آن نزدیکی پایین می آیند و سلطان محمود می فهمد که آنجا آب وجود دارد البته اینها افسانه است و احتمالاً خواسته اند از سلطان محمود هم یک قهرمان بسازند .
خان سوم : پس از ادامه راه اتفاق می افتد . رستم پس از طی مسافتی برای استراحت می ایستد . در موقع خواب یک اژدها پیدا شده و قصد حمله به رستم می کند . رخش که بنا به سفارش رستم می ترسد که به او حمله کند سروصدا راه می اندازد تا رستم بیدار شود ولی اژدها فوری پنهان می شود و رستم به رخش می گوید من باید راه زیادی را بپیمایم و مرا بی جهت بیدار نکن . مرحله دوم که رستم به خواب می رود با آمدن اژدها مجدداً رخش شیهه می کشد و رستم بیدار شده و باز اژدها پنهان می شود رستم از رخش عصبانی می گردد و به او می گوید اگر این کار را تکرار کنی ترا خواهم کشت . در خواب سوم که اژدها برای حمله می آید اسب پای می کوبد و خروش می کند خوشبختانه رستم زود بیدار شده ، اژدها را می بیند و به او حمله می کند و به کمک رخش او را از پای درمی آورد بطوریکه جوی خون راه می افتد .
باز به شاهنامه برمی گردیم :
بـدو اژدها گفت نام تـو چیست که زاینده را بـر تـو باید گریست
چنین داد پاسخ که مـن رستمم ز دستـان و از ســام و از نیـرمم
بـر آویخت با او به جنگ اژدهـا نیـامد بـه فـرجـام هـم زو رهــا
چـو زور تن اژدهـا دیـد رخش کزان سان بر آویخت بـا تاجبخش
بِدَرید کتفش به دندان چو شیر بــرو خیـره شـد پهلـوان دلیــر
بزد تیغ و بنداخت از بـر سرش فرو ریخت چون رود خون از برش
رستم به عادت همیشگی پس از پیروزی خود را با آب پاک شستشو می دهد و به نیایش یزدان می پردازد .
خان چهارم : زن جادوگر نام دارد . رستم در ادامه راه وارد منطقه ای خوش آب و هوا می شود و یکباره به یک جایگاه می رسد که زن جادوگری در آن خوان گسترده ای همراه با انواع غذاها و جام شراب تدارک دیده است و در گوشه ای یک دستگاه طنبور ( نوعی ساز شبیه سه تار ) می بیند . رستم خیلی خوشحال شده و طنبور را برداشته می نوازد و اشعار زیر را می خواند و در حقیقت از زندگی سخت خود نزد یزدان گِله می کند:
ابـا مـی یکی نیـــز طنبور یافت بیـابـان چنــان خـانهٔ سور یافت
تهمتن مـر آن را به بـر در گرفت بــزد رود و گفتــارهـا بـرگـرفت
که آواره و بـد نشـان رستم است کـه از روز شادیش بهـره غم است
همه جــای جنگست میـدان اوی بیــابـان و کـوهست بستـان اوی
همه جنگ بـا شیر و نر اژدهاست کجــا اژدهـا از کفش نـا رهـاست
می و جـام و بویـا گل و میگسار نکـردست بخشش ورا کـردگــار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ انـدر است
بعد زن جادوگر به شکل یک دختر خوشگل ظاهر می شود و به رستم خوش آمد می گوید . او خوشحال شده زن را نزد خود می نشاند و با او به گفتگو می نشیند . رستم در حین حرف زدن نام یزدان را به زبان می آورد و درنتیجه جادوی زن باطل شده و زن مثل قیر سیاه می شود و رستم می فهمد که این زن جادوگر است و لذا با شمشیر او را می کشد و در اینجا خان چهارم به پایان می رسد .
خان پنجم : برخورد رستم و اولاد است . رستم یک روز را در هوایی که تیره و تار بود راه پیمود که یکدفعه هوا روشن شده و به جای خوش آب و هوایی می رسد . از سختی راه بدنش خیس عرق شده بود لذا لباس های خشن را از تن کنده و وسایل و زین اسب را از او جدا و رخش را در کشتزاری از یونجه رها تا او هم کمی استراحت کند و خودش به خواب می رود . از طرفی چون مزرعه ، دشتبان داشته وقتی می بیند که اسبی در مزرعه مشغول چراست جلو می آید . دشتبان با چوب دستی محکم به پای رستم میزند و به او می گوید مرد خیره سر چرا اسبت را در مزرعه رها کرده و به ما آسیب می رسانید .
فردوسی این صحنه را اینگونه به نظم می آورد :
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان گشـاده زبان سـوی او شـد دوان
سوی رستم و رخش بنهـاد روی یکی چـوب زد گرم بـر پـای اوی
چــو از خواب بیـدار شـد پیلتن بــدو دشتبـان گفت کـای اهرمن
چـرا اسپ بـر خویـد1 بگذاشتی بــر رنــج نــابــرده بـرداشتی
ز گفتـار او تیـز شـد مـرد هوش بجَست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و بـَرکنـد هر دو ز بـُـن نگفت از بــد و نیـک بـا او سخُن
سبک دشتبـان گوش را برگرفت غـریوان و مـانده ز رستم شگفت
1-خوید : یونجه
می گوید دشتبان آمد و با چوبدستی به رستم حمله و او را دشنام داد . رستم از خواب پرید و وقتی دید مردی به او فحاشی می کند دو گوش او را با دو دست کَند و در دو دست دشتبان گذاشت . مرد گریه کنان با دو گوش بریده و آلوده به خون نزد فرمانده و صاحب مزرعه به نام « اولاد » رفت و داستان را برایش تعریف کرد . اولاد با اسب و سپاه خود به محل حادثه آمده و پرسید تو کیستی و چرا این کار را کردی ؟ رستم می گوید تو نام مرا نشنیده ای ، من رستم زال هستم . اولاد و سپاه به رستم حمله می کنند . او سپاه را شکست داده و با کَمند اولاد را اسیر می کند و خود سوار رخش شده و او را روی زمین می کشد . اولاد درخواست بخشش می کند . رستم می گوید من دنبال دیو سفید هستم چون او پادشاه و پهلوانان ایران را به بند کشیده می خواهم بروم و آنها را از بند دیو سفید آزاد کنم اگر راه را به من نشان دهی و همکاری کنی پس از کشتن دیو و شکست سپاه مازندران پادشاهی مازندران را به تو می بخشم . اولاد می گوید من در اختیار تو هستم ولی تو را نصیحت
می کنم که راه پر رمز و راز و پر خطری در پیش دارید زیرا همه جا پر از دیو و سیاه چال است و تو را از بین خواهند برد . رستم که تصمیم خود را گرفته بود گفت جلوی من برای راهنمایی بیا و چیزی نگو و به راه می افتند :
نیــاسود تیــره شب و پــاک روز همی رانـد تـا پیش کـوه اسپروز1
بدانجا کـه کــاووس لشـکر کشید ز دیـوان جـادو بـدو بـــد رسید
چـو یک نیمه بگذشت از تیره شب خروش آمد از دشت و بانگ جَلب2
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست ؟ که آتش بـرآمد همی چپ و راست
در شــهر مــازنـدران است گُفت کـه از شب دو بهره3 نیـارند خُفت
1-اسپروز : نام کوهی در هندوکش 2-جَلَب : سنج زدن 3-دو بهره : دو پاس
خان ششم : جنگ رستم با ارژنگ دیو است که فرمانده دروازه مازندران بوده و با او می جنگد و سرش را با دست از جا می کند .
بــه ارژنــگ ســالار بنهـاد روی چـو آمــد بـَر لشـکر نــامجوی
یکـی نعـره زد در میــان گــروه تــو گفتی بـدریـد دریـا و کـوه
بــرون آمد از خیمه ارژنگ دیــو چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیــامد بـَر وی چـو آذر گشسپ
سـر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تـن بکندش به کردار شیر
چـو دیوان بـدیـدنـد کوپـال اوی بـدریـدشـان دل ز چنگـال اوی
خان هفتم : رستم پس از کشتن ارژنگ دیو که نگهبان دژ زندان کاووس شاه و همراهانش بود به آنجا می رود و کاووس به او می گوید اگر دیو سفید را کشتید باید خون جگر و مغز او را در چشمان ما که نابینا شده ایم بریزید تا بینا شویم . رستم به ته غار می رود و دیو سفید را که در خواب بوده بیدار می کند و او را بلند کرده به زمین می کوبد و بلافاصله با خنجر جگر او را پاره کرده و خون آن را در چشمان کاووس شاه و همراهانش می ریزد و همگی خوشحال شده و از رستم قدردانی می کنند . به محض آزادی کاووس شاه ، لشکر ایران به همراهی رستم با پادشاه مازندران جنگیده و او را شکست می دهند سپس رستم به قولی که به اولاد داده بود عمل کرده و او را فرمانده مازندران می کند و بعد با کاووس شاه و پهلوانان راهی ایران زمین شده و بدین ترتیب مازندران هم جزء ایران می شود .
منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران