در مقاله گذشته گفته شد که کاووس شاه توسط رستم دستان از بند دیو سفید مازندران آزاد شد سپس به کشورگشایی پرداخت و پادشاه بلامنازع جهان گردید بعد به میهمانی زال و رستم به زابل رفت تا مدتی استراحت کند . از آنجا خبر رسید که تازیان طغیان کرده اند و به حکومت مرکزی مالیات نمی دهند لذا او با سپاهی بزرگ به آن مناطق حمله کرد . ابتدا کشور مصر و سپس منطقه بَربَرها را سرکوب نموده و فرمانروایی جدید بدانجا منصوب کرد و راهی هاماوران شد . فرمانروایی هاماوران که شکست مصر و بَربَرها را مشاهده نمود داوطلبانه تسلیم و حاضر به پرداخت غرامت جنگی و مالیات شد . در حین مذاکره در مرز هاماوران یکی از مَهان به کاووس خبر داد که شاه صاحب دختری به نام سودابه است که نظیر ندارد . شاهنامه چنین می نویسد :
از آن پس به کاووس گوینده گفت کـــه او دختـری دارد انــدر نهُفت
کـه از سَـرو بـالاش زیبـاترست ز مشک سیه بر سـرش افسـرست
بـه بـالا بلنـد و بـه گیسو کمنـد زبـانش چـو خنجر لبانش چـو قند
بهشتی است آراسـته پــرنگـار چـو خورشید تـابـان به خـرم بهار
نشاید که باشد به جز جُفت شاه چـه نیکو بـود شـاه را جفت مــاه
با این اوصاف کاووس از شاه هاماوران ، سودابه را خواستگاری کرد . شاه چون همین یک فرزند را داشت و مایل بود همیشه با او زندگی کند ناراحت و گله مند شد که کاووس هم اموال و زیورآلات مرا گرفته و می بایستی سالیانه مالیات بدهم و حالا هم تنها دختر من را می خواهد با خود ببرد لذا با همفکری وزیران از سودابه پرسید آیا حاضر است با پادشاه ایران زمین ازدواج کند ؟ ایشان با خوشحالی گفت چه بهتر که من ملکه جهان شوم و البته کاووس شاه را هم دوست دارم ضمن اینکه این وصلت باعث پایداری حکومت پدرم خواهد شد . استاد طوس می فرماید
همی خـواهد از من کـه بیکـام مـن بِبُـرَّد دل و خـواب و آرام مـن
چه گویی تو اکنـون هوای تو چیست ؟ بدین کـار بیدار رای تو چیست ؟
بـدو گفت سودابه زیـن چـاره نیست از او بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کــاو بــود شهریــار جهــان بَـروبوم خواهـد همی از مَهـان
ز پیــونـــد بــا او چــرایـی دژم ؟ کسی نشمرد شـادمـانی به غم
بـدانست ســـالـار هــامــاوران کـه سودابـه را آن نیـامد گران
فرستـاده شــاه را پیـش خوانــد وز آن نـامدارانش بـرتـر نشاند
بنابراین کاووس علاوه بر فاتح شدن بر مصر ، بَربَرها و هاماوران دارای همسری زیبا و باهوش ولی متأسفانه هوسباز گردید . شاه هاماوران بعد از گذشت مدتی به بهانه دوری از دخترش کاووس شاه ، خانواده و بزرگان ایران زمین را بطور خصوصی به شهری بسیار زیبا که محل استراحتگاه او بود و شهر « شاهه » نامیده می شد دعوت کرد تا با داماد و دخترش دیداری داشته باشد . کاووس شاه در این مورد با سودابه مشورت کرد . سودابه که از سوء نظر پدرش آگاه بود با پذیرفتن این دعوت مخالفت کرد و گفت احتمال دارد برایت دامی گسترده باشند ، نظر من آنست که این دعوت را نپذیرید . کاووس با خنده نظر او را رد کرد و گفت پدر تو از روی حسن نیت و علاقه به دیدار من و شما این کار را کرده و صلاح نیست خواسته او را اجابت ننمائیم پس با خانواده ، پهلوانان و سپهبدان عازم شهر « شاهه » از هاماوران گردید . برای ورود کاووس شاه و همراهان شهر را آذین و طاق نصرت بستند و همه امکانات جهت راحتی مدعوین فراهم نمودند و استقبال گرمی در موقع ورود از آنها به عمل آمد . از طرفی حاکم هاماوران طبق برنامه قبلی خود از بَربَرها کمک خواست تا نیروی کمکی برای او بفرستند و پس از چند روز به ایرانیان حمله کرده و سران آنها را دست بسته در قلعه ای خارج از شهر زندانی نمود . شاه هاماوران که از این عمل خیلی خوشحال بود و فکر می کرد هم به دخترش رسیده و هم مالیات نمی دهد از سودابه خواست نزد او برود ولی سودابه با خشونت و پرخاش مخالفت کرد و گفت من نزد شوهرم در زندان می مانم ، تو به ما دروغ گفته و خیانت کرده ای ، من شوهرم را دوست دارم و از او جدا نخواهم شد . از طرفی کاووس بوسیله پیکی با کمک سودابه نامه ای برای زال و رستم فرستاد و در نامه آنچه را که بر آنها گذشته بود تعریف کرده و خواست او فوراً برای آزادیشان به کشور هاماوران لشکرکشی کند . رستم بدون درنگ با لشکری مجهز از زابلیان و ایرانیان با فرماندهی خودش عازم هاماوران شد . ابتدا طی نامه ای از شاه هاماوران خواست که فوری ایرانیان اسیر را آزاد کند و در عوض واسطه خواهد شد کاووس شاه او را ببخشد ولی او قبول نکرد . رستم با حمله ای سریع بر او پیروز ، زندانیان آزاد و راهی ایران شدند .
سودابه زنی بسیار زیبا ولی حیله گر و هوسباز بود و ماجراهای زیادی در دربار کاووس شاه بوجود آورد که سرنوشت پادشاهی ایران را دگرگون کرد . او باعث شد ایرانیان یک ولیعهد رشید که تمام خصوصیات یک انسان کامل را داشت از دست بدهند و آن کسی نبود جز سیاووش که ایرانیان او را تا مرحله تقدس دوست داشتند و می گویند هنوز در منطقه بَلخ و بخارا روز سیاووش کُشان برپاست .
داستان سیاووش مهمترین داستان شاهنامه فردوسی است که به قاعده تراژدی تهیه شده است . تراژدی داستانی است که قهرمان در آخر داستان کشته خواهد شد و داستان سرایی طوری است که در حین گذشت زمان ، قهرمان را سوق به نیستی می دهد . سیاووش در اوستا « سیاه وَرْشَن » به معنی صاحب اسب نر سیاه خوانده می شود و اتفاقاً نام اسب سیاووش هم شبرنگ بهزاد بود .
داستان سیاووش به شرح زیر می باشد : روزی پهلوانان ایران منجمله گودرز ، طوس ، گیو و غیره جهت تفریح و شکار به تفرجگاه رفته و وارد بیشه ای می شوند . در کلبه ای دختری بسیار زیبا می بینند ، بعضی از سپهبدان عاشق دختر شده و بین آنها بر سر تصاحب او اختلاف می افتد و چون به نتیجه نمی رسند تصمیم می گیرند برای حل اختلاف دختر را بکُشند ولی یکی از همراهان پیشنهاد می کند که او را نزد کاووس شاه برده تا او تصمیم بگیرد بالاخره همه قبول کرده ، دختر را نزد کاووس برده و داستان پیدا کردن او را شرح می دهند . کاووس از زیبایی دختر تعریف کرده و از او می پرسد مادرت کیست ؟ می گوید مادرم خاتون و از خانواده بزرگی می باشد و پدرم از تخمه فریدون بوده ولی نیایش گرسیوز است که البته نمی تواند گرسیوز پدربزرگ او باشد چون نیا به معنای دایی هم خواهد بود . می پرسد چرا در بیشه تنها هستید ؟ می گوید که شب پدرم سخت مست کرده بود و می خواست به علت از دست دادن هوش و حواسش مرا بکشد ، من هم با اسب فرار کردم و به راه دور رفتم تا نتواند مرا دنبال کند . آنقدر اسب دوانی کردم که اسبم خسته شد ، او و وسایلم را گذاشتم و پیاده به این مکان پناه آورده ام .
کاووس که می بیند هم دختر زیبارو بوده و هم از نژاد نجیبی است او را به شبستان خود فرستاده و با او ازدواج می کند ، بزودی دختر بار می گیرد و پسری بسیار زیبا بدنیا می آورد . کاووس خوشحال شده و نامش را سیاووش می گذارد . بچه تا هفت سالگی نزد کاووس در ناز و نعمت بزرگ شده و در ملاقاتی که رستم جهت گزارش با کاووس داشته پسری زیبا ، نجیب ، باهوش و رشید که نزد شاه جای داشته می بیند. از او خیلی خوشش می آید و از کاووس شاه می خواهد که بچه را برای تربیت به او بسپارد تا به زابل برده و همه آداب و رموز بزرگان ، جنگ ، پهلوانی ، شکار ، صحبت با بزرگان و ولیعهدی را به او بیاموزد . کاووس شاه قبول می کند و رستم او را به زابل برده و تا سن 14 سالگی سیاووش تبدیل به نوجوانی برومند و آراسته به تمامی خصائص اخلاقی می شود سپس رستم او را نزد کاووس می برد . کاووس از دیدن فرزند برومندش بسیار خوشحال می شود ، برایش مقام و منزلتی نزد خود قائل شده و در تمام جلسات او را همراه می برد تا جوانی پخته شده سپس او را ولیعهد کرده و تاج و تخت ولیعهدی برایش تهیه می نماید ، جشن می گیرند و پدرش او را برای حکومت کوهستان ( ماوراءالنهر ) انتخاب می کند .
در موقع به دنیا آمدن سیاووش ، کاووس از ستاره شناسان می خواهد که آینده او را پیش بینی کنند . آنها پس از یک هفته بوسیله زیج و اُسطرلاب می گویند متأسفانه آینده ای تیره دارد و در جوانی کشته می شود لذا کاووس خیلی نگران شده ولی نظر آنها را خیلی جدی نمی گیرد .
از طرفی سودابه که سیاووش را در نزد کاووس شاه می بیند عاشق جمال او شده لذا از کاووس می خواهد که پسرش را برای آشنایی با دختران به شبستان ( حرم ) بفرستد . او به پدر می گوید من اهل شبستان و زنان نیستم ، از شما می خواهم که بجای حرم مرا به بازدید از سپاهیان ، لشکریان و بزرگان بفرستید چون مردی که اهل شبستان باشد به درد جانشینی شما نمی خورد زیرا فردی سست عنصر و اهل حرم بار می آید. کاووس به او آفرین گفته و حرفش را تائید می کند ولی به اصرار سودابه از او می خواهد که برای دیدن سودابه و دختران به شبستان نیز سری بزند . سیاووش برای رفع سوء زن و جلوگیری از دشمنی سودابه دعوت را قبول کرده و به شبستان می رود موقع ورود سیاووش ، دختران و زنان جشنی بر پا می کنند و او را تحسین می نمایند سپس سودابه او را به اتاقش دعوت می کند و می گوید موقع ازدواج تو است و یکی از دختران نارسیده را نشان کن تا برایت انتخاب کنم ولی در حقیقت چون من عاشق جمال تو شده ام باید کام مرا بگیری و ما با هم باشیم و بعد نزدیک شده و لبان او را می بوسد . سیاووش از شرم سرخ شده و به بهانه ای از او جدا و از شبستان خارج می شود .
سودابه که عاشق سینه چاک او شده نمی تواند از او بگذرد و به بهانه معرفی دختری دیگر دوباره سیاووش را دعوت می کند . این دفعه او را تهدید می کند که اگر درخواست من را قبول نکنی مرتب شکایت تو را نزد پدرت نموده و سلطنت آینده را بر سرت خراب می کنم . سیاووش به حرف می آید و می گوید همان دختری را که برای من در نظر گرفته ای قبول می کنم ولی هم خوابی با تو که جای مادرم هستی را نخواهم پذیرفت زیرا شرافت دارم و نمی توانم به پدرم خیانت نمایم . خلاصه هر چه سودابه اصرار می کند سیاووش خود را عقب می کشد . او چنگ می زند که از رفتن او جلوگیری کند ولی موفق نمی شود و سیاووش به سرعت از شبستان خارج می شود . فردوسی می فرماید :
مـن اینک بــه پیش تـو استـادهام تـن و جـان شیرین تـرا دادهام
ز من هـر چـه خواهی همه کـام تـو بـر آرم نپیچم سـر از دام تــو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بـداد و نبـود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چـو گل شـد ز شـرم بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت بـا دل کـه از کــار دیـو مـرا دور داراد کیهـان خـدیــو
نـه مـن بــا پـدر بی وفـایی کنــم نـه بـا اهـرمـن آشنــایی کنـم
از این مرحله به بعد سودابه با او دشمنی می ورزد و موقعی که سیاووش بیرون می رود صورت خود را خراش داده ، موهای سر خود را کنده و به کاووس شکایت می کند که من به پسر تو پیشنهاد کردم که یکی از دختران را انتخاب کند ولی او می گوید من فقط تو را می خواهم و به زور او را از خود دور کرده ام . ابتدا کاووس عصبانی و ناراحت می شود ولی به سودابه می گوید صبر کن تا فکری بکنم فوراً سیاووش را می خواهد صورت و بدن او را بو می کشد متوجه بوئی نمی شود ولی وقتی به سودابه نزدیک می شود بوی مِی ، مُشک و گُلاب می دهد. او می فهمد که بین آنها اتفاقی نیفتاده و سودابه دروغ می گوید لذا تصمیم می گیرد سودابه را با شمشیر به دو نیم کند ولی بعد از کمی فکر پشیمان می شود و بهانه می آورد که اول اینکه کشتن سودابه باعث جنگ با شاه هاماوران می شود دوم سودابه در گرفتار شدن کاووس در زندان هاماوران به او نیکی کرده و پرستارش بوده است سوم او زن زیبایی است و همیشه کاووس عاشق جمال او بوده چهارم از او چند دختر دارد که همه بی مادر می شوند و به این بهانه ها از کشتن سودابه دست می کشد و از پسرش سیاووش هم می خواهد این راز را فاش نکند و به سودابه پند میدهد که پسر من جوانی محجوب و به من وفادار است و دست از تهمت زدن به او بردارد .
سودابه که سخت عاشق جمال سیاووش شده چون ناکام مانده دست از دسیسه و حیله گری برنمی دارد . در شبستان یک زن جادوگر گاهگاهی نزد سودابه می آمد و دستورات او را اجرا می کرد . سودابه در آخرین ملاقات فهمیده بود که آبستن است . دنبال او می فرستد و از زن جادوگر می خواهد در قبال مال و منال زیادی که به او می بخشد در این مسئله به او کمک کند ، زن جادوگر قبول می کند . سودابه از او می خواهد که با دارویی بچه هایش که دو قلو بودند را بیندازد ( سقط کند ) ، پس از انجام کار سودابه جفت بچه مرده را در تشتی طلایی کنار تختش می گذارد و با گریه ، زاری و مویه کنان به کاووس خبر می دهد که به شبستان بیاید . وقتی او وارد می شود و صحنه بچه ها و وضعیت سودابه را می بیند می پرسد چه شده ؟ می گوید اینها بچه های من هستند که بر اثر حمله و تجاوز سیاووش به من سقط شده اند و فرزند تو باعث فوت بچه هایم گردیده است . چون سودابه خوب صحنه آرایی کرده بود کاووس مسئله را جدی می بیند ولی از سیاووش هم اطمینان داشت که او کسی نیست که چنین نماید لذا دو موبد حاذق و دانا را می طلبد و از آنها می خواهد که در این مورد تحقیق نمایند . آن دو خوب بچه ها را بررسی کرده و گزارش می دهند که از روی علائم این نوزادان مرده هیچ شباهت و نسبتی با تو و سودابه نمی توانند داشته باشند و مشخصات مادر آنها را می دهند که آن زن بایستی چنین علائمی را داشته باشد . کاووس شاه از جاسوسان می خواهد آن زن را پیدا کنند و بعد از آوردن زن از او بازجویی کرده ولی به علت سفارش سودابه او داشتن دو بچه را انکار می کند حتی او را شکنجه می دهند ولی باز فایده ای نمی بخشد.
کاووس دوباره از موبدان می خواهد که راهی جهت روشن شدن شخص دروغگو پیدا کنند . آنها به اصطلاح از طریق سوگند خوردن آن زمان سه راه پیش روی می گذارند . راه اول اینکه برای شخصی که به او شک دارند آتش بزرگی بر پا کنند و اگر از میان آتش سالم عبور کرد ، راست می گوید . دوم آنکه روی شکم شخص مشکوک سرب مذاب می ریزند سرب مذاب نباید شخص راستگو را بکشد و او سالم می ماند و راه سوم آب گوگرددار با بوی خیلی بد به مشکوک می خورانند اگر حالش بهم بخورد گناهکار و اگر مشکلی نداشت راستگو است . کاووس شاه بین این سه آتش را انتخاب می کند . ابتدا به سودابه می گوید از آنجائیکه تو به خود اطمینان داری باید از آتش بگذری ولی او قبول نمی کند و می گوید بچه هایم را از دست داده ام و چرا من از آتش بگذرم ، گناهکار باید این آزمایش را بدهد . با وجود راضی نبودن کاووس شاه ، سیاووش گذشتن از آتش را قبول می کند لذا هیزم زیادی که سوار بر شتران سرخ موی است را در میدانی تخلیه و دو کوه به فاصله چهار شانه یک فرد بصورت راهرو دِپو کرده و آن ها را آتش می زنند ، شعله آتش دهها متر به آسمان بلند می شود . سیاووش با آرایش مخصوص ، لباس سفید ، کلاه خود زرنگار ، با اسب شب رنگ و لبخند بر لب به آتش نزدیک می شود . کاووس شاه ، بزرگان و مردمی که شاهد صحنه می باشند همگی در حد مرگ می ترسند که نکند سیاووش دوست داشتنی از آتش خارج نشود ولی سیاووش که خود را بی گناه می دانست با سرعت وارد آتش شده ابتدا ناپدید می شود ولی باز با لبخند از طرف دیگر کوه آتش بیرون می آید بدون آن که خدشه ای به او و لباس سفیدش وارد شود ، همه هلهله می کنند و کاووس شاه از خوشحالی و اینکه پسرش بی گناه است سه روز جشن می گیرد . استاد توس می فرماید :
جهانی نهاده بـه کاووس چشم زبـان پر ز دشنام و دل پر ز خشـم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل ، جنگ آتـش بسـاخت
ز هـر سو زبـانه همـی برکشید کسی خود و اسپ سیـاوش نـدیـد
یکی دشت با دیدگان پر ز خون کـه تـا او کـی آیـد ز آتش بــرون
چو او را بـدیدند برخاست غـو کــه آمــد ز آتش بــرون شاه نـو
اگر آب بـودی مگـر تر شـدی ز تـری همه جــامـه بـی بـر شدی
چـو بخشایش پـاک یزدان بود دم آتــش و آب یکـســان بـــود
کاووس شاه بعد از سه روز با گرز پادشاهی روی تخت می نشیند و به دژخیم دستور می دهد گردن سودابه را که جلوی او زانو زده را بزند . در این موقع سیاووش به صورت پدرش نگاه می کند و می بیند رنگ به رخسار ندارد و خیلی عصبی است و معلوم می شود که بعداً کاووس پشیمان شده و عواقب بدی خواهد داشت لذا اجازه می گیرد و جلو می رود و از پادشاه می خواهد که او را مورد بخشش قرار دهد بشرطی که سودابه قول دهد دست از دسیسه و حیله گری بردارد . پادشاه که از ته دل خوشحال می شود ( چون سودابه را خیلی دوست می دارد ) می گوید به جهت وساطت پسرم او را می بخشم و فعلاً این مسئله خاتمه پیدا می کند . سیاووش که کینه سودابه و علاقه پدرش به او را می بیند به فکر چاره می افتد که خود را از پایتخت بلکه از ایران دور کند تا از دسیسه دوباره سودابه خود را مصون دارد .
دلربائی دوباره سودابه ، کاووس شاه را به خود می کشد و کم کم آن اهمیتی که کاووس شاه برای سیاووش قائل بود کمرنگ می شود و مرتب سودابه به هر بهانه ای از سیاووش بدگوئی می کند . از اتفاق به شاه خبر می رسد که افراسیاب با سپاه گرانی از رود جیحون گذشته و وارد خاک ایران شده و چند شهر مرزی را نیز تصاحب نموده است .کاووس شاه همه سپهبدان و پهلوانان را می خواهد و می گوید باید با سپاهی بزرگ به فرماندهی خودم به جنگ با افراسیاب برویم . پهلوانان و سپهبدان می گویند صحیح نیست که پادشاه خود به این جنگ برود و پیشنهاد می کنند یک نفر از سپهبدان را برای جنگ با او انتخاب کند . کاووس شاه می گوید افراسیاب فرد جنگجو و حیله گری است و فقط من از پس او برمی آیم . در بین حضار سیاووش بلند شده و داوطلب جنگ با افراسیاب می شود . کاووس قبول می کند ولی می گوید رستم که جنگجویی بی نظیر و سرد و گرم دنیا را دیده به همراهت می فرستم تا امور جنگ را او اداره کرده و تو فرمانده سپاه باشی لذا سیاووش با سپاه عازم زابلستان می شود . پادشاه تا چند منزل او را بدرقه می کند و موقع جدائی سیاووش را کنار کشیده و مدتها در بغل می گیرد و هر دو اشک ریزان از هم جدا و خداحافظی می کنند . گویا دل کاووس شاه گواهی می دهد که دیگر فرزند برومندش را نخواهد دید .
سیاووش به زابلستان وارد می شود . رستم به استقبال او آمده و مدت یک ماه را با هم به خوشی می گذرانند بعد با سپاهی عظیم به طرف لشکر دشمن رفته ، برق آسا حمله و همه را تار و مار نموده و تورانیان را تا پشت رودخانه جیحون دنبال می نمایند . فرمانده لشکر تورانیان ، گرسیوز برادر افراسیاب بوده که چون شکست سپاه خود را می بیند عقب نشینی می کند . سیاووش در بلخ که شهر مرزی ایران بوده مستقر و نامه ای به پدر می نویسد بدین مضمون که ما به سرعت تورانیان را از خاک ایران بیرون رانده و به آن طرف رودخانه جیحون فرار کرده اند و خاک ایران همه تحت نظر ما است و از شما می خواهم بفرمائید که ما در خاک توران آنها را دنبال کنیم یا در همین جا متوقف شویم . در جواب کاووس شاه می گوید لازم نیست وارد خاک توران شوید چون افراسیاب حیله گر است و شما را در شهرهای خود پراکنده کرده و باعث شکست سپاه ایران خواهد شد لذا در همان بلخ مستقر شوید چون بعد او با سپاهی گرانتر به سراغ شما خواهد آمد و آن وقت است که باید بجنگید .
در این موقع افراسیاب خوابی وحشتناک می بیند بطوریکه با لرزه از خواب می پرد و بزرگان تعبیر خواب را دعوت و خواب خود را برای آنها توضیح می دهد که وارد صحرایی شدم پر از مار ، آسمان سیاه ، هوا غبارآلود ، سپاهی به خیمه من حمله کرده و مرا دستگیر نموده به نزد کاووس شاه می برند . شاه به نوجوانی دستور می دهد که با شمشیر مرا به دو نیم کند و به فرماندهی همان نوجوان خاک توران را به توبره می کشند و عاقبت کار خیلی بد خواهد شد لذا بزرگان می گویند بهتر است صلح نمائید . به دستور افراسیاب انجمنی تشکیل می شود و جمعاً تصمیم می گیرند برای سیاووش هدایای زیادی به همراهی پیام صلح بفرستند . از طرفی رستم ، سپهبد سپاه ایران با صلح موافق نیست و می گوید این فرد آدم مکاری است و برنامه ریزی کرده موقعی که ایرانیان آمادگی جهت جنگ ندارند و فکر می کنند صلح ادامه دارد غافلگیرانه حمله کنند لذا پیشنهاد می دهد که در جواب افراسیاب ، سیاووش درخواست کند که یکصد نفر از نزدیکان افراسیاب را نزد ما ایرانیان گروگان بفرستند تا اگر حمله شد آن یکصد نفر کشته شوند و دیگر خیال حمله به ایران را از سر به در کند و البته شهرهایی مانند سمرقند و بخارا و چند شهر دیگر را هم از نظامیان خود تخلیه کرده و به ایران واگذار نمایند که مورد قبول گرسیوز نماینده افراسیاب واقع می شود لذا کل این گزارشات مکتوب می شود و سیاووش می خواهد توسط پیکی برای کاووس شاه بفرستد که رستم می گوید من کاووس را می شناسم ، او با این پیام مخالفت می کند زیرا نظر خود را به دیگران ترجیح می دهد و انسان خودخواهی است بخصوص آن که در اغلب کارها با سودابه مشورت می کند و او هم نسبت به تو رابطه و نظر خوبی ندارد و دوباره دسیسه خواهد نمود لذا بهتر است خود من نامه را برسانم تا اگر مخالفت کرد بتوانم او را قانع کنم و مسئله جدی تر شود .
همانست کاووس که از پیش بـود ز تنـدی نکاهد ، نخواهد فـزود
مگـر مـن شوم نـزد شاه جهـان کنم آشکـارا بَــرو بــر نهـان
سیاووش نظر رستم را می پسندد و نامه توسط او برای کاووس شاه ارسال می شود . ابتدا کاووس رستم را آفرین می گوید و برای او بزمی تشکیل می دهد ولی وقتی نامه را می خواند عصبانی می شود ( البته از تعریف هایی که رستم از کیاست و رشادت سیاووش می کند خوشحال نمی شود ) و با رستم تندی می کند که چرا چنین کردید و می خواهید با گروگیری یکصد ترک بی ارزش افراسیاب در امان باشد ؟ من از سیاووش به علت جوانی و بی تجربگی انتظار ندارم ولی شما چرا گول افراسیاب را خورده ای و نمی دانی او شخصی بدنهاد و حیله گر است بنابراین من پهلوان پخته تری را می فرستم که سیاووش عهدنامه را پاره کند ، هدیه های افراسیاب را در میدان شهر آتش زده و یکصد نفر مزبور را دست و پا بسته برای من بفرستد تا آنها را بکشم . رستم می گوید خود شما گفتید از رود جیحون جلوتر نروید و فعلاً حمله نکنید و ما به دستور شما جنگ را متوقف کردیم . آیا شما از سیاووش می خواهید پیمان شکنی کند ؟ او مردی نیست که بر خلاف عهدش عمل نماید لذا آشوب به پا خواهید کرد و سیاووش را از خود دور می کنید .
کاووس شاه بجای رستم نامه ای را توسط سپهبد طوس با مضمون دستور جنگ ، ارسال یکصد نفر به پایتخت و پاره کردن عهد نامه برای سیاووش می فرستد و از او می خواهد طبق نظر شاه عمل کند وگرنه فرماندهی را به طوس داده و خود به پایتخت بازگردد . از طرفی وقتی سیاووش از برخورد پادشاه با رستم توسط پیک آگاه می شود ، می گوید من پیمان شکن نیستم و چگونه یکصد نفر از بزرگان توران را دست بسته بدون گناه برای پدرم بفرستم تا آنها را بکشد و اگر هم نکنم و به پایتخت برگردم دوباره گرفتار دسیسه های سودابه خواهم شد لذا سیاووش دو سپهبد از لشکرش یعنی زنگه شاوران و بهرام پسر گودرز را می خواهد و داستان رفتن رستم و نظر پادشاه را برای آنها توضیح می دهد و می گوید نه با افراسیاب می جنگم و نه افراد را تحویل خواهم داد ولی زنگه و بهرام از او می خواهند دوباره از رستم دعوت کرده تا او شاید راهی پیدا کند و از جنگ جلوگیری نماید و به سیاووش گوشزد می کنند که اگر دستور پدر را اجرا نکند آخر و عاقبت خوبی نخواهد داشت و چه اشکال دارد که با تورانیان بجنگیم اما سیاووش قبول نمی کند زیرا سرنوشت چیز دیگری می خواست و راهی که باید می رفت و او را به کشتن سوق می داد باید برود لذا زنگه شاروان را با نامه به پایتخت توران می فرستد و می گوید یکصد نفر گروگان و هدایا را با درخواستی برای افراسیاب ببر و ضمن تحویل آنها بگو کاووس شاه از سیاووش چنین خواسته ولی او پیمان خود را بر فرمان پدر بالاتر دانسته و درخواست دارد راهی در توران به او بدهد تا از آن طریق خود را به سرزمین دوری برساند و آنجا سکونت کرده تا از کاووس شاه دور بماند و کسی نتواند به او آسیبی برساند همچنین بهرام را به فرماندهی موقت سپاه می گمارد و می گوید وقتی طوس رسید لشکر و کلیه کارهایی که توسط من و رستم انجام شده تحویل و صورتجلسه نمائید و در آخر می گوید درست است که فرمان شاه را باید اطاعت کرد ولی بشرطی که بر خلاف دستورات یزدان نباشد .
افراسیاب بزرگان را می طلبد و به شور می نشینند . پیران ویسه وزیر اعظم افراسیاب که مرد خردمندی می باشد می گوید جوانی به زیبایی ، کردار و اخلاق انسانی همانند سیاووش ندیده ام و من صلاح می دانم او را در کشور خودمان بطلبید و حتی دختر خود را به او بدهید که دو فایده خواهد داشت اول اینکه شاهزاده ای باشکوه را به خود نزدیک کرده ای و کاووس شاه پیر شده و به زودی خواهد مرد و تاج و تخت ایران به سیاووش می رسد در نتیجه بین توران و ایران همیشه صلح برقرار خواهد شد ثانیاً اگر هم تصمیم سیاووش به رفتن ایران باشد باز محبت های شما را فراموش نخواهد کرد . افراسیاب به فکر فرو می رود و می گوید از همه خصائصی که شما گفتید مهمتر آنکه به عهد و پیمان خود بیش از دستور پدر وفادار است و این اصالت و درستی سیاووش را می رساند به همین خاطر نامه ای پرمحبت به سیاووش می نویسد و می گوید به توران بیا ، تو را صاحب تاج و تخت می کنم و مانند پدری مهربان با تو رفتار خواهم کرد و برای ما ننگ است که از توران بگذرید چون انتهای توران دریای چین می باشد . وقتی نامه به سیاووش می رسد از طرفی راضی می شود که افراسیاب با خوشحالی او را پذیرفته است و از طرف دیگر ناراحت که از ایران و پدر دور شده و در حال پناه بردن به دشمن است . لذا سیاووش نامه ای به پدر می نویسد که من از موقعی که به دنیا آمدم از شما خوبی ندیده ام . در طفولیت و نوجوانی از شما دور بوده و بعد از برگشت گرفتار زنی چون سودابه شده و از ناراحتی و بدگوئی سودابه به جنگ با دشمن پناه آورده ام ولی کلیه شهرهای از دست رفته را پس گرفتم و بنیان صلح با تورانیان گذاشتم و حالا هم از پدرم چنین رفتاری می بینم اما بدان که من همیشه برای سلامتی و پیروزی تو دعاگو هستم و مجبورم برای اجرای عهد خود با دعوت افراسیاب به توران سفر کنم لذا با سیصد نفر مرد جنگی عازم توران می شود و کلیه سپاه و تجهیزات را به بهرام فرزند گودرز واگذار کرده و خداحافظی می کند . ابتدا به مرز می رسد سپس از رود گذر کرده و به پیران ویسه که برای استقبال از او آمده می پیوندد و به همراهی پیران ویسه به نزد افراسیاب می رود . در گذر از شهرهای توران مردم و بزرگان هر شهر از او استقبال گرمی می کنند ولی در موقع استقبال مردم در کشور توران اشک از چشمانش جاری می شود زیرا به یاد استقبال گرم از او در زابل از کشور ایران می افتد .
تا اینجا قسمت اول این داستان را به پایان می بریم و سعی خواهد شد که در فرصتی دیگر قسمت تراژدی این داستان مهم شاهنامه را به پایان برسانیم ، خدا نگهدار شما باشد .
منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران