تراژدی کشته شدن سیاووش « شاهنامه » – قسمت دوم

 

در قسمت اول گفته شد سیاووش به همراهی پیران ویسه از مرز عازم شهر کَنگ ، پایتخت توران شدند . در راه سیاووش به پیران می گوید من کاملاً به راستگویی و درستی تو واقفم ولی برای آخرین بار از تو می پرسم اگر برای من ماندن در سرزمین توران خطری دارد و مشکل آفرین است بگوئید تا از توران خارج شده و در محل دیگری اقامت گزینم . پیران می گوید افراسیاب تو را همچون فرزندش دوست دارد ، امکان ندارد به تو آسیبی برساند و من ضمانت می کنم شما در امان خواهید بود . وقتی به پایتخت می رسند یک راست نزد شاه رفته افراسیاب از ایوان خود پیاده به استقبال او می آید . سیاووش به احترامش از اسب پیاده می شود ، شاه او را در بغل گرفته و از رشیدی ، دانایی ، محجوبی و درستی او با صحبتی کوتاه آگاه می شود . فردوسی می فرماید :

 

سپهدار دست سیاووش به دست                      بیـامـد بـه تخت مَهی بــر نشست

به روی سیاووش نگه کرد و گفت                     که این را به گیتی کسی نیست جُفت

نـه زین‌گونه مـردم بود در جهان                     چنین روی و بـالا و فـَــرّ و مـهـان

از آن پس به پیران چنین گفت رَد                     که کــاووس تُندست و اَندک خـرَد

کـه فرزنـد بـاشد کسی را چنین                      دو دیــده بگردانـد انــدر زمیــن

 

شب را به جشن و خوشی گذرانیدند و صبح افراسیاب از سیاووش دعوت کرد با یک گروه 7 نفره ایرانی و خود با یک گروه 7 نفره تورانی مسابقه چوگان بدهند . سیاووش گفت من بی احترامی نکرده و اگر اجازه می دهید در گروه خودتان و در جوار شما باشم . افراسیاب گفت ناراحت نباشید من می خواهم دلیری و چابکی تو را به سپاهیانم نشان دهم . در بازی چوگان سیاووش به سرعت گوی می زد و چنان دلیری در این بازی نشان داد که سپاهیان همگی او را تشویق کردند ولی به احترام شاه گوی را از افراسیاب نمی گرفت . پس از مدت کمی افراسیاب و سیاووش از میدان خارج شده و بازی به دست یاران آنها افتاد . ایرانیان مرتب بر تورانیان غلبه کرده و گوی را به آنها نمی دادند . سیاووش که اوضاع را چنین دید به زبان پهلوی ( ایرانی ) به یاران خود گفت اینجا میدان نبرد نیست و کمی هم عَنان بازی را سُست کرده و گوی را به ترک ها بدهید البته افراسیاب این حرکت و گفته سیاووش را از روی عکس العمل ایرانیان فهمید زیرا آنها با این دستور ، کار خود را سست تر کرده تا تورانیان بتوانند بهتر بازی کنند سپس بازی تیر و کمان شروع شد و باز سیاووش از خود دلاوری زیادی نشان داد . کمان سیاووش خیلی محکم بود ، افراسیاب کمان او را به گرسیوز داد تا با آن تیراندازی کند ولی گرسیوز نتوانست آن را بِکشَد و شرمنده شد ولی افراسیاب که نیرومند بود کمان را کشید و به هدف زد بعد نوبت به شکار رسید که باز ایرانیان با دقت و هنر تیراندازی خود بر شکارچیان تورانی غلبه کردند.

چند روز بعد پیران ویسه به سیاووش می گوید تو در توران تنها هستی و به همدم نیاز داری پس همسری برای خود انتخاب کن تا مشغول شوی . او اظهار بی اطلاعی می کند و می گوید من کسی را نمی شناسم . پیران ویسه می گوید من چهار دختر دارم که دختر بزرگم به نام جریره بسیار زیباست و اگر بخواهی او را به عقد تو در می آورم . او قبول می کند و با جریره ازدواج می کند . بعد از مدتی پیران ویسه به سیاووش می گوید افراسیاب تو را خیلی دوست دارد و به نظرش روشن روان او هستی . شاه دختری به نام فرنگیس دارد که در سرزمین توران در زیبایی همتا ندارد و اگر موافقت کنی او را از پادشاه برایت خواستگاری کنم . با این درخواست سیاووش احساس می کند که هر چه زمان می گذرد از کاووس شاه ، زال ، رستم دستان و سایر ایرانیان دور می شود . آه و حسرت می کشد ولی چون چاره ای ندارد جهت نزدیکی به شاه قبول می کند . پیران نزد افراسیاب رفته و فرنگیس را برای سیاووش خواستگاری می کند . افراسیاب در فکر فرو می رود و از اختر شناسان می خواهد که در مورد این ازدواج تحقیق و تفحص نمایند . آنها پس از تحقیق می گویند این ازدواج میمون نیست ، از این ازدواج پسری به دنیا می آید که تو را از تاج و تخت سرنگون می کند لذا افراسیاب مخالفت می کند . پیران می گوید پیش بینی منجمان لزوماً درست نیست و اگر هم سرنوشت چنین باشد نمی توان کاری کرد و بهرجهت ممکن است هر اتفاقی بیفتد ولی نگران نباش و انشاءا... این وصلت میمون خواهد بود .

پادشاه برای ازدواج این دو نفر جشن بزرگی در شهر برپا می کند و آنها زندگی جدیدی را شروع می کنند . افراسیاب بدین مناسبت منشور پادشاهی خود را می نویسد و از سرزمین کَنگ تا دریای چین را به سیاووش می بخشد و به او می گوید می توانی نزد ما بمانی و زندگی کنی و یا در سرزمین جدید سکونت نمائی . سیاووش در سرزمین جدید به همراهی پیران ویسه دنبال مکان مناسبی می گردد . آنها ابتدا به منطقه خُتن که زادگاه پیران بوده می رسند و در آنجا سکونت کرده بعد منطقه ای در آن حوالی به نام « گنج دژ » که خیلی آباد ، سرسبز و خوش آب و هوا بوده را برای سکونت می پسندند . ابتدا سیاووش از اخترشناسان می خواهد که در مورد سکونت در این محل نظر بدهند . آنها پس از تحقیق آن منطقه را شوم می دانند ولی پیران باز گفته منجمان را رَد می کند و می گوید زیاد به حرف اینها توجه نکنید چون بهتر از این مکان در این مملکت وجود ندارد . سیاووش از این همه نظریه های ستاره شماران در مورد ازدواج با فرنگیس و مکان زندگی تعجب کرده و می گوید چرا هر چه نصیب من می شود از نظر منجمان بد یُمن است ؟ او به خود می گوید می دانم زندگیم کوتاه است ولی چاره ای ندارم چون سرنوشت من چنین خواهد بود لذا آنجا را برمی گزیند .

 فردوسی می فرماید :

از اخترشناسان بپرسید شاه                           که هرکس کـه دارند اختر نگاه

ازو فرّ و بختم به سامان بود                           و گـر کار بـا جنگ سازان بـود

بگفتند یکسر بـه شاه گُزین                          که بس نیست فرخنده بنیاد این

 

پیران به سیاووش می گوید نگین پادشاهی ایران و توران در دست توست ، من تا زنده ام نمی گذارم کوچکترین صدمه ای در توران به تو وارد شود لذا نگران نباشید . سیاووش در جواب می گوید به من الهام شده که در اینجا ایوان و تختگاهی خواهم داشت ولی دوامی ندارد و به دلم برات شده که بزودی به علت بدگوئی ساعیان ، شاه نسبت به من بدبین شده و زنده نخواهم ماند . پیران باز او را دلداری می دهد ولی او هم با این گفته سیاووش نگران می شود و به خود می گوید عجیب است که منجمان گنج دژ نیز همان نظری را دارند که اخترشناسان به افراسیاب گفته بودند . او یک هفته نزد سیاووش و فرنگیس می ماند که از طرف پادشاه به او خبر می دهند تا برای جمع آوری مالیات سالیانه راهی شهرهای توران شود پس از سیاووش خداحافظی کرده و از او می خواهد قبل از هر اتفاقی پیران ویسه را در جریان امر قرار دهد تا خود را بموقع به او برساند .

سیاووش در آن منطقه ، شهری زیبا با کاخ های بزرگ و گنبدهای فیروزه ای می سازد که دارای باغ های وسیع و پر از درختان میوه و بسیار زیباست و آن شهر را « سیاووش گِرد » می نامد و منبعد آن منطقه را شهر « سیاووش گِرد » می خوانند . پیران دوباره پس از برگشت از شهرهای توران به سرکشی سیاووش می آید و او را بابت ساخت چنین شهری تحسین می کند و از اینکه سیاووش این شهر زیبا را با نظر و سلیقه خود ساخته خوشحال می شود . بعد از آن که برای گزارش کارهایش به پایتخت می رود و از شهر زیبای « سیاووش گِرد » و آبادی و عظمت آن شهر نزد افراسیاب تعریف و تمجید می کند شاه خیلی خوشحال شده و برای تبریک زندگی نو و شهر جدید سیاووش ، برادر خود گرسیوز را با هدایای زیادی برای فرنگیس و پیامی جهت موفقیت سیاووش به آنجا می فرستد ضمناً از گرسیوز می خواهد در این دو هفته که میهمان آنهاست تحقیق کند که وضعیت سیاووش چطور است ؟ آیا قصد رفتن به ایران را دارد ؟ و ارتباطش با کاووس شاه چگونه است ؟ خلاصه وضعیت محل ایشان را ارزیابی کرده و پس از برگشت گزارش نماید .

سیاووش در موقع ورود به شهر جدید از گرسیوز استقبال گرمی کرده و خیلی محترمانه او را می پذیرد . در این موقع سیاووش از همسر اول یعنی جریره صاحب پسری می شود و او را « فُرود » نام می نهند . فُرود هم در شاهنامه فردوسی داستانی دارد که متأسفانه عاقبتش یک تراژدی است زیرا سیاووش و فرزندش فُرود هر دو در جوانی کشته خواهند شد . شهر برای به دنیا آمدن فُرود چراغانی می شود و همه مردم شهر جشن و پایکوبی می کنند . گرسیوز از این اوضاع و احوال که همه چیز با نظم و زیبا و خوشی است به سیاووش حسادت می ورزد و برای خود جایگاهی مناسب در توران آینده نمی بیند و به فکر می افتد که اگر چند سال بدین منوال بگذرد سیاووش دیگر کسی را تحویل نمی گیرد لذا در دلش آشوبی برپا می شود بطوریکه چهره او در این دید و بازدیدها خندان نیست و بنظر خوشحال نمی رسد .

در موقع اقامت گرسیوز برای خوش باش او سرگرمی و تفریح تدارک می بینند . برای مسابقه اول در میدانی که سپاهیان جمع شده اند چهار زره سنگین با توری به دو پایه محکم آویزان می کنند ابتدا سیاووش با نیزه طوری به زره ها حمله ور می شود که نیزه در چهار زره فولادی فرو رفته و بعد با نوک نیزه آنها را از جا کنده و به طرفی پَرت می کند سپس از سپهبدان توران برای چهار زره دوم دعوت می کند ولی آنها حتی نمی توانند با نیزه چهار زره را از جا بکنند و بلند کنند . مرحله دوم چهار سپر ( دو تا آهنی و دو تا چوبی ) را در محلی بر روی هم نصب می کنند سیاووش نشانه گرفته و تیری پرتاب می کند که چهار سپر به هم دوخته می شوند . گرسیوز از روی حسادت رنگ و رویش زرد شده و نگران از قدرت سیاووش می شود لذا برای آنکه نشان دهد قدرتش بیش از سیاووش است پیشنهاد می دهد که با هم کشتی بگیریم تا ببینیم چه کسی برنده می شود . سیاووش به گرسیوز احترام گذاشته و می گوید من با شما کشتی نمی گیرم چون شما بزرگ ما هستید ولی قبول می کنم که با یکی از سپهبدان سپاه توران کشتی بگیرم. از سپهبدان درجه اول گرسیوز ، سپهبد « گروِی زره » می گوید من حاضرم به میدان بیایم و حریف شاهزاده می باشم . سیاووش ناراحت شده و از گرسیوز می خواهد چون « گروِی زره » را در مقابل خود کوچک می داند با دو سپهبد توأماً کشتی بگیرد بنابراین سردار بسیار دلیر دیگری به نام « دِمُور » را انتخاب کرده و به میدان می فرستد و او به « گروِی زره » می پیوندد .

سیاووش ابتدا سراغ گروی زره رفته کمر او را می گیرد ، از اسب بلند کرده و محکم به زمین می کوبد و سپس به دِمُور حمله ور شده ، او را زیر بغل جا داده و خیلی راحت جلوی گرسیوز به زمین می افکند . گرسیوز از این همه دلیری و زور بازوی سیاووش نگران شده و نزد خود می گوید این شاهزاده ایرانی به زودی سپهسالار سپاه توران شده و جای من را خواهد گرفت و چون زمان مأموریتش تمام شده عازم پایتخت جهت گزارش به شاه می شود. سیاووش توسط ایشان نامه ای پر از مهر و محبت و احترام برای افراسیاب می فرستد ولی گرسیوز کینه سیاووش را به دل گرفته و راه می افتد . در راه دو سردار او یعنی دِمُور و گروِی زره که از سیاووش به حالت بدی شکست خورده اند با هم قصد می کنند در موقعی مناسب تلافی این شکست را کرده و حتی او را هلاک نمایند .

گرسیوز نزد شاه شرفیاب می شود و گزارش کلی را به عرض می رساند ولی بعد در خلوت به دروغ تهمت های ناروایی به سیاووش نسبت می دهد که او مشغول جمع آوری سپاه است و احتمالاً قصد دارد برای جنگ با تورانیان خود را آماده نماید و از طرفی نماینده کاووس شاه به « سیاووش گِرد » آمده و از سیاووش خواسته در وقتی مناسب به کمک سپاهی که برایش تدارک دیده مخفیانه به پایتخت تورانیان حمله کند . ابتدا افراسیاب این اتهامات را قبول نمی کند و می گوید ما با هم پیمان بسته ایم ، من به او قول داده ام که برایش پدری کنم ، همسر دختر من است و گمان نمی کنم سیاووش با آن اخلاقی که من از او سراغ دارم قصد خیانت داشته باشد . افراسیاب از گرسیوز می خواهد که دوباره به « سیاووش گِرد » رفته و سیاووش را دعوت کند که نزد او بیاید لذا برایش دعوتنامه می فرستد .

در نامه می نویسد من مشتاق دیدار تو و فرنگیس هستم ، نزد ما بیا خوشحال خواهیم شد و در اینجا به نخجیرگاه برای شکار خواهیم رفت . گرسیوز برای اینکه روابط فی مابین را خراب کند قبل از رسیدن به شهر « سیاووش گِرد » طی نامه ای از او می خواهد که این دفعه بنا به دلایلی که حضوراً خواهم گفت به استقبال من نیائید ، من خود در کاخ حضور شما خواهم رسید و شرح خواهم داد و او را به کاووس شاه و افراسیاب قسم می دهد که چنین کند . وقتی نامه به سیاووش می رسد بسیار نگران شده که چرا روابط چنین شده و این حرف و حدیث ها برای چیست؟ و ظنین می شود که شاید کسی از او نزد شاه سعایت کرده است . گرسیوز بدون تشریفات به او وارد شده و پس از احوالپرسی نامه افراسیاب را جهت دعوت به پایتخت به او می دهد . گرسیوز با حیله نزد سیاووش اشک ریزان می گوید من خیلی تو را دوست دارم و همیشه در دل من جای داشته ای ولی از رفتن تو به نزد شاه توران نگران هستم چون می ترسم برای تو دامی گسترده باشند و از او برمی آید که از روی کینه آسیبی به تو برساند . سیاووش با وجود نگرانی می گوید من فرمان پادشاه را با مِنَّت قبول کرده هر چند او از این دعوت قصد بدی داشته باشد و حتی بخواهد مرا بکُشد لذا حتماً باید او را ببینم و بپرسم چرا نظرش نسبت به من برگشته است ؟ هر چقدر گرسیوز از افراسیاب و نظرش به سیاووش بدگوئی می کند باز سیاووش می گوید من فرمان او را می پذیرم و هر چه تقدیر است پیش خواهد آمد و سعی خواهم کرد ناراحتی او را بفهمم و شاید بتوانم کدورت را رفع کنم . گرسیوز پیشنهاد می دهد بگذار من نزد شاه برگردم شاید بتوانم برادرم را نَرم کرده و خشم او را فرو نشانم و برای شما هم به جهت صحبت با ایشان وقتی تعیین کنم ، در نامه بهانه بیاور که فرنگیس 5 ماهه باردار است و چون باید از او نگهداری کنم بعد از فارغ شدن همسرم خدمت شما خواهم رسید سپس گرسیوز عمداً بدون درنگ و استراحت خود را در مدت سه روز به پایتخت رسانیده و یک راست نزد افراسیاب می رود . شاه تعجب کرده و می گوید چرا اینقدر زود آمدی و چطور در این مدت کم خود را به ما رسانده ای ، مگر خبری شده است ؟ گرسیوز می گوید اولاً سیاووش مرا تحویل نگرفت ، جلوی تخت او زانو زدم ولی خیلی به من بی احترامی کرد از آن طرف از ایران و چین در حال تدارک سپاهی بزرگ است و قصد حمله قریب الوقوع به پایتخت را دارد . افراسیاب نگران شده و با سپاهی گران به همراه گرسیوز بدون خبر قبلی عازم « سیاووش گِرد » می شود .

سیاووش پس از رفتن گرسیوز مسئله را با فرنگیس مطرح و می گوید نمی دانم چه کسی سعایت مرا نزد شاه کرده که این همه گرسیوز از نظر شاه بد می گوید و از من خواسته است که از توران خارج شوم . شب هم خواب عجیبی می بیند که میان رودخانه ای بزرگ و کوهی از آتش گیر افتاده و افراسیاب سوار بر پیل قصد حمله به او را دارد و در یک دست او آب و در دست دیگر آتش است . با اضطراب از خواب بیدار شده و خواب خود را برای فرنگیس بازگو می کند و می پرسد چه کنم ؟ فرنگیس می گوید شما در فکر من و بچه مان نباش ، احتمالاً به ما کاری ندارند ، فکر خودت را بکن و هر چه سریعتر به سمت ایران فرار کرده و خود را نجات ده . از طرفی نامه ای از طرف گرسیوز به سیاووش می رسد که به او اعلام کرده افراسیاب با سپاهی بزرگ در حال آمدن به سمت توست ، سعی کن با سپاه ایرانیان بطرف مرز ایران در 330 فرسنگی یا طرف دریای چین 120 فرسنگی فرار کنی زیرا ایشان قصد حمله و کشتن تو را دارد . سیاووش فرنگیس را می خواهد و به او وصیت می کند که به من اِلهام شده بزودی کشته خواهم شد . پیش بینی می کند که پس از من با وساطت پیران ویسه ترا در جایی محبوس می کنند و فرزندمان به دنیا می آید ، اگر پسر بود نام او را کیخسرو بگذار . من از اختر شناسان در ایران شنیده ام فرزندمان جانشین کاووس شاه خواهد شد لذا فقط از فرزندت مواظبت کن چون از ایران به سراغ تو خواهند آمد ، تو و پسرت را به ایران شهر خواهند برد و پسرمان کیخسرو را به تخت خواهند نشاند و تو ملکه عالم خواهی شد . سپاه ایران هم به کمک رستم و پهلوانان ایرانی توران را به جهت خونخواهی به خاک و خون خواهند کشید سپس نزد اسب خود شبگرد بهزاد رفته و در گوش او می خواند که تو از هیچ کس اطاعت نکنی مگر کیخسرو که او جهت خونخواهی پدر و سوار بر تو به توران حمله خواهد کرد و از او می خواهد چون اژدها او را پشتیبانی نماید . سیاووش به سفارش فرنگیس با سپاه خود به طرف مرز ایران حرکت کرده ولی در نیم فرسنگی سپاه افراسیاب جلوی او را سد می کنند . سپاه ایران از سیاووش می خواهند که چون آخر الامر کشته خواهند شد خوب است آنها هم با سپاه توران بجنگند و لااقل تعدادی از آنها را به قتل برسانند ولی سیاووش مخالفت کرده و می گوید آنها به شما کاری ندارند و می خواهند مرا بکشند لذا جلو نیائید . او به تنهایی نزد افراسیاب رسیده و می گوید چرا با این همه سپاه به طرف من آمده ای ؟ مگر من با شما چه کرده ام و چه گناهی مرتکب شده ام ؟ من جز احترام پسرانه به شما کاری نکرده ام ، آیا کسی سعایت مرا کرده است ؟

گرسیوز که می بیند اگر این مشاجره بین آنها ادامه یابد عملیات او بر علیه سیاووش فاش می شود می گوید اگر تو گناهکار نیستی پس چرا با سپاه و کلاه خود و زره به استقبال شاه آمده ای ، معلوم می شود نیت تو خیانت است . از آنجا سیاووش می فهمد که همه این مصائب از گرسیوز است ولی دیگر دیر شده بود لذا به دستور افراسیاب با تیر و نیزه به سیاووش حمله کرده و او از پشت اسب سرنگون می گردد . او را گرفته و گروِی زره که کینه سیاووش را در مسابقه کشتی به دل داشته پالهنگ را بر گردن سیاووش بسته و با خنجر گرسیوز او را به طرف شهر سیاووش گرد می برند . برادر کوچکتر پیران ویسه ، پیلسَم که علاقه زیادی به سیاووش پیدا کرده بود به نزد افراسیاب می رود که وساطت کند. او به عرض می رساند که سیاووش در بَند توست ، چه عجله ای برای کشتن او دارید ؟ مگر نمی دانی او فرزند کاووس شاه ایران و بزرگ شده زال و رستم دستان است و پهلوانان ایران او را خیلی دوست دارند ، اگر آنها از کشته شدن سیاووش با خبر شوند توران را به خاک و خون خواهند کشید . برادرم پیران فردا صبح می آید شاید با گفته و اطلاعات او مسئله تغییر کند . از طرفی فرنگیس نیز به پای پدر می افتد و می گوید سیاووش اهل نیرنگ و دسیسه نیست ، سعایت او شده و صبر کنید تا تحقیق شود . گرسیوز که می بیند اگر زمان بگذرد همه دروغ و حیله های او بَرمَلا خواهد شد به شاه عرض می کند اگر سیاووش را نکشید سپاه ایران می رسد و من عاقبت کار را خیلی بد می دانم ضمن اینکه برای رهایی به محلی دور پناه خواهم برد و پشت سر او گروی زره و دِمُور هم همین خواسته گرسیوز را تکرار و از او پشتیبانی می کنند . افراسیاب دستور کشتن سیاووش را می دهد و می گوید فرنگیس را هم در اطاقی زندانی کنید تا تکلیف او را نیز معلوم نمایم .

فردوسی می فرماید :

کجـا پیلسَم بــود نــام جـوان                           یکی پُـر هنـر بـود و روشن روان

چنیـن گفـت مـَر شـاه را پیلسَم                          که این شاخ را بار در دست و غم

ز دانـــا شنیدم یکـی داستــان                          خـرَد شـد بـر آن نیـز همداستان

کـه آهسته دِل کـَم پشیمان شود                          هم آشفته را هـوش درمـان شود

 

پیلسَم هم گریان با گروهی که سیاووش را می بردند همراه شده و به سیاووش نزدیک می گردد . سیاووش از او خداحافظی کرده و می گوید به برادرت پیران بگو خوب به عهدت وفا کردی ، مگر نه اینکه گفتی نمی گذارم باد سرد و گرم به تو بخورد و هر وقت لازم شد با صد هزار مرد جنگی در خدمت تو هستم ؟ حالا که تنها و غریب و مظلوم مانده ام کجائی ؟ بالاخره گروِی زره با همراهان کِشان کِشان سیاووش را به بیابانی برده در تشت زرین سر او را می برند و در بیابان می اندازند . در آن لحظه طوفانی به پا شده و هوا تیره می گردد و تراژدی کشتن سیاووش به پایان می رسد .

ایرانیان او را در حد تقدس دوست داشتند زیرا معتقد بودند سیاووش از آینده خبر داشته است و سال ها در شهر بخارا و آن منطقه سالروز کشته شدن سیاووش را سیاه پوشیده و گِل بر سَر مالیده و عزاداری می کردند . استاد توس می فرماید :

 

ز گـرسیـوز آن خنجــر آبگــون                      گـروِی زره بستد از بهــر خــون

بیفکند پیـل ژیـان را بـه خــاک                       نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک

یکی تشت بنهـاد زریــن بـرش                      جـدا کرد زان سَرو سیمین سرش

به جایی که فرموده بد تشت خون                      گـروِی زره برد و کـردش نِگـُون

یکـی بـاد بـا تیـره گردی سیـاه                       برآمـد بپـوشید خـورشید و مـاه

همـی یکدگـر را نـدیـدنـد روی                       گرفتند نفـرین همـه بـر گـروِی

 

منبع : دروس دانشگاهی و سخنرانی ها در دانشگاه ها و سمینارها ، سخنرانی های اساتید در رادیو و تلویزیون و نوشته های اساتید ادبیات ایران