فردوسی:
چـه خورشیـد تـابـان میـان هـوا نشسته بــر و شـاه فـرمـانروا
جهان انجمن شد بـر آن تخـت او شگفتی فـرو مـانده از بخـت او
بـه جمشید بـر گـوهر افشانـدنـد مـر آن روز را روز نـو خوانـدنـد
سـر سـال نـو هـرمـز فروردیـن بـر آسـوده از رنـج روی زمیـن
بــزرگان بــه شـادی بیـاراستند می و جام و رامشگران خواستند
چنیـن جشن فرخ از آن روزگــار به ما ماند از آن خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کـار نـدیـدنـد مرگ اندر آن روزگار
مولانا
آمد بهـار ای دوستان ، منزل سوی بستان کنیم گـرد غـریبان چمـن خیـزید تــا جـولان کنیم
امـروز چون زنبورهـا پـران شویم از گل بـه گل تا در عسل خانه جهـان شش گوشه آبادان کنیم
آمــد رسولـی از چمـن کیـن طبـل را پنهــان مـا طبـل خانـه عشق را از نعـره ها ویران کنیم
آتش درین عـالم زنیـم وین چرخ را بر هم زنیم وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم
کوبیم مـا بی پا و سر ، گـه پـای میدان گـاه سر ما کی بـه فرمان خودیم تـا این کنیم و آن کنیم
نی نی ، چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده تـا صـد هزار گـوی را در پـای شه غلطان کنیم
سعدی:
بامـدادی کــه تفاوت نکند لیـل و نهار خوش بـود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو ، خیمه بزن بر گلزار که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گـل آمد کـه بنـالند از شوق نه کم از بلبل مستی تو ، بنال ای هشیار
مژدگانی کـه گـل از غنچه برون می آید صد هـزار اقچه بـریـزنـد درختان بهار
ژالـه بـر لالـه فرود آمـده نزدیک سحر راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
ایـن هنـوز اول آزار جهــان افـروزست بـاش تا خیمه زنـد دولت نیسان و ایـار
حافظ
ز کــوی یــار مـی آیــد نسـیم بــاد نــوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلط هـا داد سودای زر اندوزی
ز جـام گل دگـر بلبـل چنـان مست می لعل است که زد بر چـرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
بــه صحـرا رو کـه از دامـن غبـار غـم بیفشانی به گلـزار آی کز بلبـل غـزل گفتن بیاموزی
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
خیام
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلـزار همی شوید گـرد
بلبــل بـه زبــان حـال خــود بــا گــل زرد فریاد همی کند که می باید خورد
چاپ شده در شماره 16 گاهنامه آریوبرزن - اسفند سال 1397