حکمت خدا

 

تنها نجات یافته کشتی اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده رسیده بود .

او هر روز به امید کشتی نجات ، ساحل و افق را به تماشا می نشست .

سرانجام خسته و ناامید از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطر مصون بدارد و در آن بیاساید .

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زده و فریاد برآورد :

خدایا ! چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید .

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد ، مرد خسته و حیران بود .

نجات دهندگان می گفتند خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم .

 

منبع : مجلات ، روزنامه ها و شنیده های سینه به سینه