چهار شمع

چهار شمع
  چهار شمع به آرامی می سوختند و با هم گفتگو می کردند ، محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع ها شنیده می شد . نخستین شمع گفت: من دوستی هستم اما هيچ کس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد . شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شده و خاموش گشت .   شمع دوم گفت: من ايمان هستم اما اغلب سست می گردم …
ادامه مطلب